دانی که اگر در گذری اجباریست در خانه سراسر همه جا دشواریست
مَرهَم بزن ای دوست براین تاوَل دهر دردِ دل ِ من دردِ دو صد بیماریست
در خواب رهائی و دوایت همه گل آلام ِ جهان کِشتۀ آن بیداریست
غم خوارِ تو بودم تو ندیدی رُخ ما در مکتبِ ما عشق و وفا غم خواریست
عاشق شدنم وصلت شب بود و سحر تا هور من آید شبِ من اجباریست
میخانه به من راغب و ساغر همه دوست آخر چه کنم مِی به لبم هشیاریست
من مانده از آن قافلۀ راهِ صفا در کوی ِ جفا خانۀ ما بیزاریست
گفتی تو مرا نقل ِ سرانجام و نخست آن قصۀ شیرین ِ تو هم اخباریست
هالو تو بگو حاصل این عمر چه بود این آمدن و رفتنت از ناچاریست
ژانویۀ دو هزار و سه