۲۱٨
گفتم صنما دوش به خوابت دیدم
یک لحظه در آغوش سحابت دیدم
آنجا که شدی اخگر و یک شعلۀ جانسوز
در خانۀ دل نقش ِ شهابت دیدم
مدهوش شدم یا که در آئینۀ رویا
زین فتح ِ گران مست و خرابت دیدم
گفتا چو صبا در بدر از گلشن انوار
بی رنگ و ریا ، قلب ِ شبابت دیدم
گفتم نشنیدی زدلم ناله و فریاد
گفتا چه کنم ، کو که ربابت دیدم
گفتم صنما حال رهایم می دار
خاموش به لبخند ، جوابت دیدم
گفتم که جوابی بسر آمد چو ندائی
گفتا که در این راه شتابت دیدم
گفتم به تمنّا نشود مهر تو افزون
گفتا به توّلا که عتابت دیدم
گفتم نشدم وصل به دریای محبّت
گفتا گنهم چیست ، حبابت دیدم
گفتم به سراپرده مرا بار ندادی
گفتا که مگر پشت حجابت دیدم
گفتم که شکستم قفس خویش بتدریج
گفتا نه به شادی، به عذابت دیدم
گفتم نزدی طعنه به شیدائی هالو
ناکرده کرَم ، روح وهابت دیدم
گفتم غم هجران ِ مرا رنگ ِ وصالی
گفتا که به پایان ِ کتابت دیدم
گفتم که نوشتم به قلم جوهر جانرا
گفتا همه را نقش ِ بر آبت دیدم
٨۳−۱۱