Pashang's Work "Haloo"

A collection of Pashang Salehi's art, poetry, etc.

عمر…

Posted by:

|

On:

|

, ,

عمری که گذشت یک نفسی بود و برفت

آن یاد جوانی هوسی بود و برفت

حالا که شدم پیر چه افسوس خورم؟

در مذبلۀ عمر مگسی بود و برفت.

نازنینا تو کجا رفتی و پنهان شده ای از یادم

رنگ و رویم به فنا پیر زپا افتادم

من چه گویم زجوانی آنهمه بیخبری

حال در این کوچۀ غم کس نرسد فریادم.

من از آن آینه و یار درونش به خروش

هر چه داشتم بگرفت و بزد آن بانگ فروش

هر چه من داد زدم او نشنید فریادم

او دهان باز بکرد امّا سخن بود خموش

حالِ خونین مرا آینه میگوید باز

او بداند که چه شد امّا نگوید این راز

هرچه صیقل زدمش اشک چکید از رویش

او بگفت عمر چو آتش همه سوزد تو بساز

یادم آید که جوان بودم و رعنا تو مپرس

مو سیاه و رخ سپید و چشم بینا تو مپرس

حال که من پیر شدم آینه بشکستم و باز

رو به سیلی سرخ و از آینه برنا تو مپرس

عکس رویم یک غریبه  رنگِ رخسارم کبود

هر چه داشتم من جوانی در هم اکنونم نبود

آه سردم از چه گوید خاطراتم کهنه گیست

درد پیری شرم جان است شور و حالم وانمود. 

آسمانم تیره باشد رعد جانم دادِ درد.

گه به شب باران ِ اشکم میچکد چون آبِ سرد.

کم کَمَـک پشتم هلال و آن رخ ماهم سیاه

باغِ جانم فصل پائیز پُر در آن برگهای زرد.

فکر برنا هر چه باشد بازی و دلدادگیست

گر بپرسی هر سوآلی در جواب آمادگیست.

چون گذشتش یک صباحی گل چمن آرا نشد.

رنگ پیری رنگ زردی میوه اش درماندگیست.