١٨٣
شب سردی سحرگاهان ندائی گفت در گوشم
که بر خیز ای به از گلهای سرخ و زرد وخاموشم
من از جام درون جوشم جهان کردم به ایمائی
تو ای نوشیده از جامم عیان کن جام خود جوشم
برون کن موج پنداری رها از بند جسمانی
که پیدایم کنی آسان زهر سر پوش ِ سرپوشم
بلی در عین سرمستی حبابی گشتم از هستی
که آخر بشکند آنرا نیازین بارِ بر دوشم
من از آغوش افکندی در این منزلگه حیرت
و من از نور آغوشت نهان کردم در آغوشم
تو از پیمانۀ زرّین زدی بر خاک من رنگی
جدا چون می شوم آخر زنقش خاک ِ منقوشم
در این دنیای گلزاری که شد از عطرگل خالی
کجا شد شوق ِگلکاری زگلهای فراموشم
بروز واپس ِهالو نمائی چهره ای روشن
چه خواهم دید آن درگه که من هشیار مدهوشم
ولی جانا بجای گل بسی شد خار و خس پیدا
و من زین نابجائی ها ٬ رسا فریاد ِ خاموشم