یارب به سفر می روم وهمسفری نیست از خانه برون می روَم و بسته دری نیست
در تُنگِ بلوریم و ندانیم سرانجام بَر ماهی ِ ما از لبِ دریا خبری نیست
من زاهدِ مستم که گریزان زنصیحت آشفته گمانم که به چشمم بصری نیست
می بینم و امّا نکتم درکِ تماشا بی درکِ تو انوار سحر را ثمری نیست
نادیده شدم عاشق و آن گلبن رعنا در باغ تو پروانه شدن را خطری نیست
در کوی ِتو پروازهمه شوکت ومستیست دردا که بر این قامت جان بال و پَری نیست
آزرده بخوابیم در این درگه تاریک بی رنگِ سحر باغ و گلستان نظری نیست
در منزل ِ من درد و همه دوری هجران در پیش ِ تو آلام ِ جهان را اثری نیست
پندِ پدر آموخته ام در ره دلدار با درس پدر سوزش ِ هجران شرری نیست
در مکتبِ هالو تو بخوان درس ِ صبوری تا گل نشدی غمزۀ بلبل هنری نیست
فوریۀ دو هزار و دو