گفته بودی که سحر نِکهت ِ نور است و صبا خواب ِغفلت بودم و خوابیده بودم درخفا
گفته بودی که سحر صحبت ِ پروانه بگل گلبنان گوش کنند آوای خوش را بی صدا
گفته بودی که سحر چلچله رقصنده ز باد آن کجا باد شود رامشگر شور و نوا
گفته بودی که سحر باز کند غنچۀ ناز غنچه داند که سحر فاش کند راز ِ بقا
من که در خواب بُدم صبح بشد تنگ ِغروب آن چه دیدم همه جا تیره گی و ظلم و جفا
خواب ِغفلت برجوانان حاصلش بی خبریست مرهَم درد ِ جوانی بر جوانان بی دوا
شاهد گلبن بگفت راز ِ سحر باد ِ صباست چشم دل باید که دیدن آن صبا را انتها
آن سحرگاهم جوانی آن صبایم اشتیاق بر گل خشکیده ام پائیز ِ پیری مبتلا
گر کنند فاش به من شاپرکان راز صبا بر من ِ هالو شوَد روشن همه سّر خدا
٢٢⁄٢۰١۰١٢