عاشقان را نتوان گفت که کردارخطاست
آرزوی ِ صنم و آن دل ِ بیمار خطاست
از کجا شِکوه کند بلبل ِ دیوانۀ من
در گلستان وجود نوحه زمنقار خطاست
تا کجا پر بزند شاپرک ِ دل پی نور
صحبت از ظلمت ِشب با همه انوارخطاست
سارق دل را نگیرد مُحتسب درکوی عشق
گر تو زندانش کنی عالم اسرار خطاست
بوسه را گر نزنی بر لب و رخسار نگار
آرزوی ِ کرَمی از بغل یار خطاست
مکتب میخانه را درس آن شراب ِ کهنه است
گر تو شاگردی کنی شاگرد هشیار خطاست
بلبلی باید اگر گلبن تو شوکت باغ
ورنه زاغ و زغنی بر گل و گلزار خطاست
عاشقی چون سحریست باد صبایش همه یار
گر تو را یلدا بلند بوسه به اجبار خطاست
بر تو گر باده شوَد خندۀ مستانۀ او
صحبت از میکده و آن خم خمّار خطاست
چون تو فرهادی کنی شیرین تورا شیرین کند
گر که کوهستان تراست آن راه ِهموارخطاست
ادب عشق ندارد صحبت از چون و چرا
آن نگاهش بتو گوید همه گفتار خطاست
عاشقی درمان ندارد جز هوای کوی عشق
گر طبیبت مرحمت هر چه سزاوار خطاست
مکتب ِ هالو جدا باشد زدرس ِ آدمی
از برای شاپرک هر بند و افسار خطاست
٢۰⁄١⁄٢۰١٢