تا زنم یک بوسه بر رخسار ِ نیکو روی دوست
مشکل ِ جانرا که بردم بر طبیبان بیش و کمک
چاره آمد عاقبت بر لعل شیرین گوی دوست
بی ریائی را نجستم ، خسته از پویا گر ی
مژده آمد از سروشی ، یابی اندر خوی دوست
تا نوای همصدائی آمد از محراب ِ دوست
طاق ِ کیهان را فکندم در خم ِ ابروی دوست
شاهکار ِ آفرینش شد اگر دریای عشق
زورق ِ این رهگذر شد ، ارمغان از سوی دوست
خیمه ی پندار ، هالو ، بر منیّیت ابلهیست
کن شوکفا خویشتن در جلوه ی نیکوی دوست
غایت ِ افسردگی پیچد به جان آدمی
گر نپیچد تا ر ِ دل ، در جعد ِ مشکین موی دوست