۷۲
دیگر هوسی نیست بسر ، گرچه سری هست
نور ِ بصری نیست اگر هم بصری هست
در ورطه ی جان گرچه دگر تاب و تبی نیست
گوید نفس آهسته که اندک اثری هست
از باد خزان ، در دل ِ ما نیست شکایت
تا از چمن آرا ، گل ِ زبیا ، خبری هست
تا منظر ِ دل باز کند چشمه ی خورشید
بر قصر ِ بقا ، شوکت ما ، کهنه دری هست
گر چهره ی دلدار ، در امواج عتابست
دل دار ، که بر عاشق ِ مسکین نظری هست
تا درگه جانان که در اوهام نگنجد
این فاصله در قدرت ِ هر بال و پری هست
مأیوس مباش از گذر ِ چرخه ی گردون
بر ظلمت ِ شب باز امید ِ سحری هست
بر جلوه ی مهتاب مزن خیمه امّید
انگار از آن عارضه ، گرما اثری هست
بر چهره هالو بنگر آتش جان را
گر رنگ ِ شفق نیست ولی چشم ِ تری هست