من آنم عاشق و معشوق ِ خویشم
گهی از دلبرم زار و پریشم
که می بیند ولی بی درک دیدن
ندارد بال و پر فکرش پریدن
شنیدن را بداند بهر گفتار
ولی حرفی ندارد جز به انکار
بداند ذات او تارش کمالات
محبّت عاشقی پودست و آلات
ندارد وحشتی جز وحشت از خویش
همه روز و شبش در فکر تشویش
بداند ظلمت از نور است پیدا
که چون فردا شوَد هورش هویدا
که ترس آید زدنیای سیاهی
سیاهی می کشد اشکال واهی
همی بیند خودش را جزئی از کل
که گلخانه نمادش روی سنبل
بداند عاشقی ابزار خلقت
که خلقت را بقا مهر و محبّت
منم عاشق بر این دنیای خویشم
زخویشی چون شهی واله زکیشم
نمی دانم سفر را مقصدش چیست
در این کشتی مرا آن ناخدا کیست
ولی دانم که مقصودش رهائیست
به ما ساحل فراسوی جدائیست
محبّت قدرت و نیروی هستیست
خماران را به کل دنیای مستیست
محبّت باشد آن سّر معما
کند هر عنصری را پر تمنا
محبّت مزۀ شهد ِ کلاله
دهد پروانه را گلها حواله
محبّت حامی ِ گلبن به گلزار
زند بوسه بر او هر لحظه دلدار
که من آکنده ام از عشق و مستی
بسان ِ شاپرک گلبن پرستی
اگر معشوق من عاشق نباشد
بر این دنیای گل لایق نباشد
که هر دو عاشقانه بهر دیدار
بگردند دور هم چون دور پرگار
که یک تاک است و آن دیگر چو انگور
نوید ” می” دهد بر آنکه مخمور
که گر خوردی شراب زندگانی
در آن ساغر محبّت مانده گانی
تو گر مستی بزن یک جام دیگر
که فردا چون شود فرجام دیگر
ببین هالو که هر ذرّه طلبکار
از آن ساقی که ” می” دادش به اجبار
سپتامبر ۲۰۱۳