” ای که از کوچۀ معشوقۀ ما می گذری”
نفسی تازه بکن از سَمن ِ بُستانش
دل ما را که در آمیخته با اشک ِ رَجا
تو مبادا برَوی گریه کنان برخانش
من که آموخته ام گریه اجا بت نکند
گر که اشکم بچکد او نشوَد درمانش
تو مپرس از گل ِ من راه ِ گلستان بکجاست
او نداند که گل است شاپرکان ارزانش
او که با عطر خودش شوق صبا ضایع کند
من عجب می کنم و بلبلکان حیرانش
او که گلبرگش سفید و شاخ و برگش خوشخرام
در جوار ِ سایه اش مهر و وفا مهمانش
شاهدم مستی کند بی شربت و ناخورده مِی
او که مجنونش منم لیلی شدن آسانش
رنگ ِ خورشید و مَه و آن جملگی انوار نور
هرچه باشد لاجرم یک غمزه در چشمانش
من که گم گشته در این عالم و او نقطۀ عطف
صحبتش مُستدل و جان ِ کلام بُرهانش
گر تو خواهی بوسه ای از لعل ِ لبهایش کنی
بر حذر باش که در آن پس ِ لب دندانش
صحبت معشوق هالو را بکرد حافظ بجا
گر تو عاشق پیشه ای گاهی بخوان دیوانش
١۰⁄٩⁄٢٠١١