عاقبت را چون ازل دانست از خود زاده شد در فضای بی نشانی لاجرم آواره شد
رنگ تاریکِ سیاهی همزمان شد رنگ نور کهکشانها در وجودش یک به یک آزاده شد
آخرت عالم شَوَد یک ذرّه ای در تیره روز انفجاری دیگر آید روز نو نوباوه شد
خلقتِ عالم سراسر دور پرگا ر وجود من که می دانم چه پُرسم نوبت فردا چه شد
من که دنبال رهِ شاپرکِ باغ گلم خیره این چشمان من افسون آن پیرایه شد
آمدم چونکه بدانم عاقبت بعد از فنا رهنمونم شاپرک محو گل آلاله شد
مست و دیوانه برقصم همه شب تا به سحر نوبتِ فردای من گم در سبوی باده شد
آخرت چون حل شوَم در کوله بار روشنی راویان گویند که هالو از خِرَد دیوانه شد
ژانویه دو هزار و هشت