بکن این جامه و تن پوش زدردانۀ تن سحر آید که صبا باز کند دانۀ تن
شیشۀ عمر شود خاک در این مَذبل ِ دهر قصر مستی پر جلا از خاک ِ ویرانۀ تن
خبراین است که فردا بشوی گلبن مست بلبلان نوش کنند از خم ِ خمخانۀ تن
تن ما خاک شوَد باد برَد هدیه به گل گل شوَد مست از آن تربتِ مستانۀ تن
در سفر گم شده ام راه نیابم ز وجود تا بیابم مقصدم منزلگهم خانۀ تن
آشنایم به سفر چلچله و بلبل ِ مست در سحر بال زنم با پَر ِ پروانۀ تن
آینه هایم شکستم رنگ و رُخسارم سیاه آن نگاهش آمد از آن رُخ ِ بیگانۀ تن
در خیال ِ خود جوانم بازی ام دلدادگیست آن مقصر بی نوا این دل ِ دیوانۀ تن
درد هالو را دوا جرعه شرابی مَرهم است گر که ساقی مرحمت مرهم به میخانۀ تن
آپریل دو هزار و نه