نمی دانم کجا بودم که بودم چه یاری یا کنامی می سجودم
زنور بودم و یا تاریک و ظلمت نوا بودم و یا بانگِ ندامت
زمانی چون گذشت بر من پدیدار گشودم چشم و گشتم خیره بسیار
بگشتم تا که یابم رهنمائی میان باغ گل شوق سمائی
بسی مبهوت گل شوق جوانی نفهمیدم صراطِ زندگانی
گهی با نسترن پروانه بازی گهی از عطر سنبل سرفرازی
گهی با لُعبتی بوس و کناران در آغوش دل و دل بهر یاران
جوانی بود و در کوی ندانی ندانستم کجا آب و چه نانی
ندانستم بهاران را نظر چیست که باغ زندگی را باغبان کیست
ندانستم گلان را آب و نور است که بی آن باغ گل صحرای شوراست
هراس آدمی درد و اسیریست گهی از گشنِگی گه دردِ سیریست
گهی دریوزه گی در کوی نعمت هزاران کینه در اشکال رفعت
همی در فکر و افکار پریشان سحر شد هر شبم در فکر درمان
به دنبال رهی در کوی امّا که یابم سرنخی از این معمّا
ببستم زاد و انبان جوانی خِرَد را توشۀ این دار فانی
رسیدم بر در انبار پیری سرای خستگی درد و اسیری
بفهمیدم که من با بار دانش نمی یابم صنم بهر نیایش
شکستم آئینه در کوی خارا که من را بشکنم یابم خدا را
برفتم هر سحر در باغ گلها نظاره گر شدم بر شاپرکها
نوائی آشنا آمد ز سنبل که عطر من همه آوای بلبل
هوای معرفت درس طبیعت نسیم گلشنش اسرار خلقت
اگر دیدی چو من الوان گلها سحر را در سحر کردی تو پیدا
شَوی آگه زفردای بهاران ز راز خلقت و اسرار باران
شَوی آن مرکز ادوار پرگار به دلداران شَوی امّید دیدار
شَوی رنگ تبِ داغ شقایق شقایق می شود بر تو حقایق
زنی با شاپرک بوسه به سنبل نوید آشنا پژواکِ بلبل
شَوی باد صبا چون من به گلزار به صبح دل کُنی گلبن پدیدار
که ما خالق بر آن کُل سماوات ز فکر ما شَود دنیا کمالات
من و خالق بهم کُل وجودیم بهم وابسته در بود و نبودیم
زدیدِ من کُند هر ذرّه تغیر گهی تدبیر من گویای تفسیر
اجل بر من کُنَد یک شب بدیدار سحر خالق شَود رنجور و بیمار
منم آن مرکز دنیای بودن بدنبال صنم شعری سرودن
شبی با شب پَره معشوق آتش سحر با شاپرک دنبال راهش
کلام بلبلان با گلبن ناز به تو گوید همه اسرار پرواز
که چون قادر شدی در کوی خلقت کلامت می شود شهد و بلاغت
بیا در باغ گل بنشین به تفصیل کراماتِ مرا بر خوان به تکمیل
که ما آن خالق دنیای فانیم که مخلوق دل و دلبند آنیم
به ها لو خلق و خالق جمله پیداست که فاعل در تفعُل هر دو یکتاست
نوامبر دو هزار و شش