شقایق را قسم دادم حقایق را بمن گوید بگفت ای بی خبر از گل زباغ گل چه می دانی
به کوهستان اگر رفتی مرا در صخره ها دریاب که در گلشن چو گل بودن بدست آید به آسانی
هوای کوی مجنون را دوا آن روی جانان است وگرنه هر لبی آید شَود مرهم چو درمانی
برو در خانۀ خارا بشو گلبرگِ یکدانه که از عطرت خبر گیرد یکی پروانه پنهانی
سحر را در سحر دریاب به رخسارش صبا دارد نوای بلبلان وعده گذشت شبهای ظلمانی
زلال آن قطره اشکی باش که از چشم تری ریزد به امیّدی که باز آید صنم از کوی هجرانی
غم هجران به تنگ آید پرستو از سفر آید شبِ یلدای طولانی رَوَد آید بهارانی
سراغ شاپرک را تو بگیر از گلبن تنها که در کوی وفاداری زیک گلبن گلستانی
برو در آینه بنگر به یادِ آن جوانی ها که فردا گر شوَد پیدا خری پیری به ارزانی
بده بر نور چشمانت هر آنچه در توان داری که چشمانت بصر گیرند ز فردا های نورانی
برو در نم نم باران قدح پُر کن زشکرانه که در باغ گلان فردا خَزان آید به مهمانی
بشو گلبن به گلزاری دمن را سرفرازی کن که عقرب در سرای گل همه فکرش بیابانی
سخن های شقایق را صبا گه می کند عریان زند با حرف بلبل ها اگر دانی مسلمانی
به کوهستان اگر رفتی حقایق ها تو از بَر کن که خار و گل نمی ماند از این ها لو ببُستانی
تقدیم به پدر عزیزم “شقایق”
دسامبر دو هزار و شش