بخواندم یک قصیده در جوانی پُر شور و شرارِ زندگانی
بگفت از آن بر و بالایِ ِ ساقی هراس از زندگی دنیای باقی
بگفت از میکده مِی کرده درمان که مِی در ساغر و ساقی خرامان
بگفت از گلبن و داغ شقایق از آن خار گل و بار حقایق
بگفت از فرقت و دوری ِ دلدار سراسرآرزو در شوق ِ دیدار
هزاران قافیه در مدح دلدار نفهمیدم جوان بودم وَ بیمار
نفهمیدم کِه یار است و که دلدار کجا باشد که باشد شوق دیدار
ندانستم که گه گل گل نباشد دوای باغبان سنبل نباشد
نفهمیدم که شیخ ِ نابِ شیراز از آن عیش نهانی شد به پرواز
ندانستم شراب و آبِ انگور جدا باشد زمِی در ساغر ِ نور
که میخانه مِی اش شهد و تولاّست گناهِ ساقی و مِی هر دو پیداست
که ساقی مظهر عشق است و مستی گناهِ آدمی یکتا پرستی
گل گلخانه هر دو سرد و دلتنگ که بی یار آت دلت گلزارِ بی رنگ
ببوس آن صورت و بالای گلکار که غنچه گل شَوَد با یادِ دلدار
که این ساقی و این گلکارِ دیرین همه در بُن یکی دلدارِ شیرین
شراب و گل بِشُد جزئی زدلدار به میخاته کنی دلدار دیدار
صراطِ عاشقی پاکی و مستیست که در باغ ِ گل و میخانه هستیست
ندیدم ساقی ِ حافظ به دیدار نخوردم آن مِی ِ شیرین ِ دلدار
خمارم از مِی جانان خمارم شبی در میکده بینم نگارم
بر این خشکیده دل میخانه نزدیک اگر چه راهِ آن تنگ است و تاریک
هزاران گل فدای ِ روی ِ گلکار ره هر رهرُوئی در کوی دلدار
بر این هالو مِی و میخانه داروست طبیب و مَرهَمش چون نوش داروست
ژانویۀ دو هزار و دو