یارب چه کنم با غل و زنجیر بزندان در گوی ِ پریشانی و منزلگه حرمان
تا کی بزنم داد که این بارقۀ تن خشتیست که محبوس کند سیرت جانان
ناخوانده بدانیم سحر لحظۀ موعود آن باد صبا باز کند غنچۀ سامان
در فکر و خیالیم که در عالم مستی یک جُرعه دگر مِی بشود نشئۀ درمان
دانه شکند تن که تو بینی رُخ گلبن آن راز دلش فاش کند قصۀ کتمان
آن باد خزان چون بکند جامه زاشجار سبزی بدلت فصل بهاران همه ارزان
فردا که رسی بر در و آن خانه معبود معشوق شوَد آلهۀ وادی هجران
افسوس بخوابیم دراین قالب وتن پوش چون جامه دری پر بزند بلبل عریان
با مشغلۀ عمر ندیدی تو سحرگاه بر چلچله ها بانگ سحر لحظۀ عصیان
هالو همه گم کرد سراسیمه جوانی آثار وجودش همه در آینه پنهان
٢۰١۰⁄١١⁄١