آخر هوَسی نیست به سر گر که سری هست نورِ بصری نیست اگرچه بَصری هست
آن شاپرک خوش که بزد بوسه به گلها انگار نه انگار که از او اثری هست
افسوس شقایق همه پژمرد به گلزار در سوگِ فراغش به دَمن چشم ِ تری هست
آشفته گمانم که چه شد مُرغ ِ جوانی اینک به نظر مُرغک ِ بی بال و پری هست
گفتند که در آخر راه است سرانجام آن بی خبران کو که بدانند خبری هست
دانم که سرانجام شوَم گل به گلستان از تربَت ِ من بهر ِ گلان یک ثمری هست
آن هور ِ جوانی که بشد تیره چو یلدا گه گاه بر آن تارک او یک قمری هست
هالو که بخواب است در این ظلمت باقی آگه ززمان است که بر او سحری هست
فوریه دو هزار و نه