شـبی حافظ گشود بـر من در ِ باغی ِ تـماشـائی
که در آنجا همه مطرب ٬ سراینده ز برنـائی
به او گفتم که گم کردم جوانی در سبـوی می
کنون دروادی مستان ٬ عیان گشتم به رسوائی
بگفتا باد هُ گل را بگیر از ساغر سـوری
که آن ساقی نمی گوید ٬ حقیقت هـای خارائی
اگرمستی چه میدانی که رسوا گشته ای یا نه
ز جانان گر شدی اجزا ٬ نباشد جای سـودائی
مرا چون تو کلامی بود زمانی بهتر از بلبل
ولی اکنون به خواب تو٬ مرا بهتر زتنهائی
شنیدم باغ ِ تو خالی ٬ بشد از مطرب و ساقی
تو گویی لشـگری از غم ٬ فرود آمـد بیغمـائی
سیه پوشــان بــد آوا فـقــط مانند پـا بر جا
نه از برگ گلی رنگی ، نه از پروانه سیـمائی
یقیین دارم که این شب را سحر پایان کند آخر
که بر ظلـمت شـود فائـق ٬ همیشه نور هورائی
درون تیره شب بنگر هزاران کوکب روشن
که هر یک چون شهابی گم ٬ شود در سطح مینایی
بیا هالو شبی دیگر کنارم با ســبــوی مــی
که تا عصیان روحت را ٬ بـَـدل ســـازد همــآوایی
٢۰١١⁄۳⁄٢۰