بپرسیدند زسهراب “خانۀ دوست”
جوابش خواندنیست افسانه از اوست
که چون پرسیدند از او آن “نشانی”
خبر آمد زپیری در جوانی
که او گفت در گذرگاهی پر از نور
“سپیداری” بوَد در کوچه ای دور
که آن را “رهگذر” دید و پسندید
که با ” انگشت نشانش” داد و خندید
بگفتا در ته ِ “کوچه ” که رفتی
“گلی تنها” تو بینی بر درختی
که چون رفتی رسیدی بر گل ناز
” بپیچ ” در سمت آن باغ ِ پر از راز
در آنجا “کودکی” بینی به بازی
که تنها با خودش در بی نیازی
بپرس از او کجا آن “خانۀ دوست”
که شاید او بداند هر چه نیکوست
که سهراب او نداند آن ” نشانی”
به تنهائی برفت از دار فانی
بپرسیدند مشیری را نشانی
که او باشد خداوند معانی
هزاران بیت خوش در باب ِ دیدار
میان باغ و گل آذین گلزار
بپرسیدند از او آن خانۀ دوست
کجا باشد چه باشد هر چه نیکوست
جواب آمد که ” دوستی” “دانه” باشد
ثمر بر آن گل و پروانه باشد
که همچون گلبن ِ “نیلوفر و ناز”
گهی چون پیچک و گه خرمن ِ راز
ولی دارد بخود یک “ساقه ای ترد”
که “سنگدل” آن کسی بر کند و هم بُرد
گلی باشد که “خورشیدش ز مهر ” است
“لطیف آن روح” او همچون سپهر است
گلی باشد که عطرش ” بی نیازیست”
که بی آن باغ گل رنگش مجازیست
اگر تو گلبنت خشکیده باشد
همه ” صحرای ” دل گندیده باشد
تو باید از دوباره ” دانه کاری”
به “صحرای دلت ” آلاله باری
گلستان ها همه پر ” خرج و رنج ” است
اگر یابی تو آن همواره گنج است
شنیدم من ” نشانی ” را زایشان
یکی تنها و دیگر او پریشان
که من پرسیدم از آن ” کودک ” ناب
“نشانی ” های او در شعر سهراب
که کاشتم دانه ام فصل بهاران
زیک ” دانه ” به من شد صدهزاران
که من دانم ” نشانی خانۀ دوست”
میان باغ گل گلها همه اوست
زهالو گر بپرسی خانۀ دوست
جوابت می دهد همخانۀ اوست
۶−۱۰−۲۰۱۳