جانا زسحر سوزش و گرما نتوان دید هم عارضۀ سردی و سرما نتوان دید
در باد صبا بوسۀ آن شاپرک مست بر روی تن لالۀ رسوا نتوان دید
در خانۀ جانان که دلم بنده و تسلیم آن گرمی جانان ز تولّا نتوان دید
چون شیشه شکست این دل وهیهات ازاین دل در کوهِ زمان دل برِ خارا نتوان دید
در باغ بشد گل همه منزلگهِ بلبل این بلبل من نرگس شهلا نتوان دید
در مکتبِ دل پیر و جوان هر دو گرفتار لیکن که در این غافله دانا نتوان دید
ما رنجه زخویشیم و پریشان زمحبّت یک بلبل عاشق که به صحرا نتوان دید
افسوس مخور از طلبِ یار جفا کار گه تحفۀ درویش زدارا نتوان دید
آهسته بیائید به درگاه شقایق آن داغ حقایق که به ایما نتوان دید
در خواب و خیالیم که ما زنده و جاوید ظلمی و صفائی که زفردا نتوان دید
افسانه شنیدیم از این چرخکِ گردون از روز قیامت که به رویا نتوان دید
گفتند بهشت است و بهشتی چو پریسا بی نور بصر روی پریسا نتوان دید
ما گم شده گانیم به دریای تمدن راهی و سرابی که به دریا نتوان دید
در خواب بخوابیم و سحر عطر دل انگیز آن عطر سحر را به تماشا نتوان دید
ما زنده بگوریم در این گوی معلق یک بارقه در حل معمّا نتوان دید
هالو زسحر شوکتِ خورشید امیدست در پرتوی او سردی دنیا نتوان دید
سپتامبر دو هزار و یک