گفتی که سرزمینت افسون شده گرفتار
شعری بگو که شاید مرهم شوَد به دلدار
گفتم که سرزمینم مثل تنم پُر از درد
هر چه بگفت طبیبم کردم نشد به کردار
ما هر دو چون روایت در فکر روز ِ شاید
شاید کسی بیاید تا بر کنَد ستمکار
من شِکوه از جوانی او مَهد مهربانی
من پُر زداد و بیداد او جام جم نگهدار
شاید کسی بیاید با مهر و نوش دارو
بر من دهد جوانی بر او شُکوه ِ گلزار
شاید که این سیاهی باشد شبی چو یلدا
بر ما شفق صبوریست فردا شوَد پدیدار
فردا سحر پرستو رقصد به بام ِ مینا
من هم رها فراموش مستانه تر زهشیار
ما هر دو بی گناهیم کِشتی شکستگانیم
گر باد شرطه خیزد از ناخدا طلبکار
این سرزمین ِ هالو گردد دوباره گلزار
آن غنچه های ِ باغش بر اهل دل سزاوار
۳−۱−۲۰۱۳