یارب هوسی آمد و رفت از نظرم گوئی به نظر هیچ نمانده اثرم
دِی شُد همه آن شوکت و الوان بهار ناخوانده بدانم که چه آید به سرم
پَروانه که شد سوخته با شعلۀ شمع از داغ دل سوخته اش با خبرم
هر شب شبِ یلدا زشرنگِ غم و درد منتظر تا با شفق بر من بتابد سحرم
گر نمی بینی صبا آخر کجا آن باغ گل چشم دل خواهد که تا دیده بگردد بصرم
خسته از تنهائی و دردِ فراق و عاشقی گمشده در راه دل مبهوت و ماتِ سفرم
خانۀ هالو سیاه و بی صدا تر از سکوت تا که روزی از در آید ماه تابان پسَرم
آپریل دو هزار و هشت