به سفر میروم و مقصد ِ آن پنداریست
بر من انگار زمان دایره ای اجباریست
هر سحرگاه رَوم تا برسم بر شب ِ تار
درد ِ بی درمان به شب عاقبتش بیداریست
دور ِ پرگارم شوَد اندک به اندک مختصر
تا رسم بر مرکزش آن نقطه اش انگاریست
گفتنم باغی بوَد یا که جهنم انتظار
من که دانم آن همه قیل و مقا ل اخباریست
در جوانی ها شنیدم حرف ِ بلبل پُرکلام
گر چه صحبت با گلان هر چه بوَد منقاریست
مقصدم با اینکه پنهان مستتر در دود ِ راز
آخرش هر چه که هست بر من و تو یکباریست
رسم و آداب ِ سفر رنج است و انبانش دُرست
تا رسی بر منزلت در راه ِ جان دشواریست
من که دانم پُر شوَم از نور و تابم با طلوع
هر چه می خواهی بگو بر من همه انکاریست
آمدم در این جهان با کوله بار درد و رنج
تا رسم بر عافیت مقصد ِ من بی عاریست
من که اندک روزنی بینم به این راه ِ دراز
هر چه میبینم تهی گر چه به وزن خرواریست
مقصد هالو گلستان باغ ِ گل گلزار گل
از برای شاپرک صحرای ِ جان بیماریست
توّلدم مبارک ١۰⁄٦⁄ ٢۰١٢