بشد موری همی آگه زهستی فَراغ از زندگی دریای مستی
هزاران خستگی آلام لانه شب و روزش گذشت از بهر دانه
شنید از گفتگوی آدمک ها که باغ گلبنان از گل مُهیا
که گلبن در نهایت با طراوت کما ل نرمی و اصل ظرافت
بشُد نادیده عاشق بر گلستان شب و روزش همه در فکر جانان
چنان درمانده شد از یاد دلدار نوید گُلبنان امیّد دیدار
ببست زاد و برفت از کوی لانه بدنبال گُل و گلخانه خانه
برفت از منزل و ایوان والی از آن صحن و سرا دنیای خالی
گذشت از کوچۀ تنگِ جوانی نمایش های خوبِ زندگانی
رسید بر درگه درد و کهولت سرای تیره گی دنیای ظلمت
برفت تا چون رسید بر کوهِ دیوار به دنبال گُلان در کوی دلدار
گهی با دانش و گه با خرافات بزد بر شِکل دلدارش کرامات
شنید آن گلبنش در پشت دیوار زَنَد مَرهم به دلداران بیمار
برفت بالا زدیوار تمنّا صراط عاشقی همواره والا
رسید بر تارک دیوار عصیان به امیّدِ گل و گلزار و بُستان
نظر کرد از فراز کوهِ امیّد که بیند دشتِ گل در کوی خورشید
بدید در ساحتش ایوان دیگر یکی صحن و سرا یک خان دیگر
فرود آمد بر آن تازه پدیدار بدنبال صنم گلهای بسیار
برفت با هر قدم افتان و خیزان بدنبال گلی از بهر درمان
نویدِ گُل بر او امیّد بودن گهی با فکر گل شعری سرودن
بخواند نام گلان چون وردِ حاجت سرای ابلهی درد و ندامت
گهی محو گلان در خواب قالی گهی فکر خیالاتِ محا لی
بشد خسته از آن زندان دیوار همه یادِ گلان پر زد زپندار
بدید در گوشۀ تاریک ایوان که یک موری کِشَد باری بدندان
که آن بار گران عطرش دل انگیز لقایش عاشقی دردش غم انگیز
برفت بر درگه خسته برادر که تا شاید شود بر او چو یاور
بِپرسید محملّت نامش چه باشد گنه ناکرده را منزل که باشد
که او عطرش همه بادِ بهاریست خزان بر گُردهاش الوان جاریست
بگفتا نام او پروانه باشد بر او گلخانه ها چون خانه باشد
همه عمرش گذشت در کوی مستی بدنبا ل گلان گلبن پرستی
بر او گل شد همه آذین فردا شب و روزش گذشت با یادِ گلها
که شد مسخ گل و آوای بلبل نمازش یاسمن سجاده سنبل
ندانست عاشقی دردش سزاوار که دیوانه شوَد مجنون بیمار
نشست بر پای گل سر در گریبان که یابد عافیت در کوی درمان
ندانست باغ گل بی باغبان نیست نوای بلبلان بانگِ اذان نیست
بهارانش گذشت در خواب غفلت همه پائیز عمرش درد و نخوت
زمستان آمد و عمرش حدر شد به من قوت و غذای پر ثمر شد
بیا بنشین بر این خوان حلاوت شرنگِ جان تو گردد سلامت
بخور نوش است همه الوان جانش همه شهد گلستان در زبانش
حماقت در گلستان گل پرستیست گل و دانه بهم اشجار هستیست
نکن فکر گلستان در شب و روز گلستان می شود صحرای پر سوز
نشست آن مور جان بر خوان رنگین بر او یادِ گلان شد خواب سنگین
بخورد پروانه را در فکر گلها گهی گل می شود افسون به دلها
تو ای هالو چه می گوئی دگر بار شکر ریزد زلبهایت چو خروار
دهِ جون دو هزار و شش
تولدّم مبارک