می روم هر سحری تا بدهم بر هور نور شاهدم یاسمن و در افق از دور هور
راغبم پَر بزنم در شاخ و برگِ باغ گل چونکه تاریکی کند این دل شبکور کور
بوسه درمان می کند درد لبان عاشقی گر طبیبم آن کُنَد در شبِ دیجور سور
درد امروز مرا مَرهَم سبوئی دیگر است ورنه ناخوش می کند نافۀ انگور گور
همنوازی می کنم با دلبر دیرینه ام ورنه آسان می شوَد آن شهد زنبور شور
تا که هالو در تکاپو از سحر تا نیمه شب در خیالش شاپرک امّا به مَعذور مور
فوریۀ دو هزار و هشت