بخوابم آمدی جانا گرفتی دست ِ تنهایم ببردی این تن ِ عارم به فرداهای رویایم
نشانم دادی از یک می که درجامی بلورین بود که چون من سرکشیدم آن جوانی شد بفردایم
چه خوش بودم در آن ایام نه دردی بود ودرمانی جوانی بود وسرمستی وجب خاکی چو دنیایم
سحرگاهان صبا با من وزید بر روی گلبن ها شبانگاهان چه خوش بودم همه شبها چو یلدایم
نه دردی بود و بیماری نه خوابی بودو بیداری همه بازیگر ِ بازی به هر میخانه مأوایم
به هر باغ و گلستانی به هر پروانه مهمانی جوانی بود و زیبائی همه محو تماشایم
از آن خندان لب ِ سوری همه لبخند جادوئی به هر مجلس گل افشانی همه بوسه تمنایم
گذشت بر من شبی دیگر می و میخانه بازیگر سحر چون آمدم بر هوش بشد سردی مداوایم
جوانی در جوانی رفت بشد پیری بدنبالش چه خوابی بود که بیداریش شدم کرکس زعنقایم
چه گویم من که بیداری همه درد و شکیبائی که گر خوابم برد دیگر شود باده مسیحایم
بیا جانا که من امشب چنان دردی بپا دارم که گر باران کنی صهبا شود گلبن به صحرایم
چه خوابی بود و رویائی جوانی بود و شیدائی که گر هالو زند جامی کند حل آن معمّایم
١۰⁄١٢⁄٢۰١۰