آمدم در کویِ مَستان در زدم بر خان ِ دوست
تا که شاید از سبویش ، پُر کند انبان ِ دوست
گفتمش خسته شدم ، دانستنم ، دیوانگی ست
هر چه می دانی بگو ، ای نازنین جانان ِ دوست
گفت بیا بنشین و پُر کن رطلی از صهبای ِ او
تا بیابی هر چه خواهی ، از بر ِ درمان دوست
گر تو مولانا و شمسی یا که دیوانه چو من
هر چه دانستند ندانی ، ای تو آن خواهان دوست
ما همه گم گشتگانیم ، گم در این دریای ِ عشق
ساحلی ، یا شرطه بادی ، یا مه ِ تابان دوست
در سرای کوی مستان ، درد ِ هشیاری بلاست
کو دوایت تا بشوید ، آن غم ِ هجران ِ دوست
سرخوشم هالو که دانم ، هر چه دانم ، ابلهیست
در بیابان منتظر ، یک قطره از باران ِ دوست
۱۰−۱۵−۲۰۱۴