شب آمد ظلمت و سردی بپا شد نفیرِ مُرغ ِ شب تا کبریا شد
بشد خواب از دو چشمانم فراری شرنگِ زندگی برمن دوا شد
چو غلطیدم به پهلو بسترِ سرد همی بستر به اشکم مبتلا شد
که دردِ من همان دریای ِ مِحنت که عُمقش تا ابد بی انتها شد
چه شد بر شاخۀ گل آن جوانی که چون پَرپَرشد ازریشه رها شد
چه شد بر تاج ِ گل مُرغ ِسبکبال که مُرغم پَر زد و شاهی گدا شد
چه شد بَر بلبلم آن مرغ ِ زیبا که ناگه در گلستان بی صدا شد
شکست بال و پَرَش دردش چوخروار جوانی جاهلی پیری بلا شد
جوانی بُگذرد در نو جوانی که در پیری نماز ِ دل قضا شد
مرا دردی بُوَد فارغ زدرمان طبیب و مَرهمش درهم فنا شد
تو ای هالو چه داری جز غم و دَرد که دردت از دل و غم آشنا شد
می ِ دو هزار و دو