یارَب به که گویم که شبِ تار سر آمد بُلبُل به گلستان ِ ادب بی خبر آمد
تا کِی بزنم داد در این محفل ِ مِسکین هر کوهِ بلندی به نظر مُختصر آمد
در خواب رهِ کوی ِ خرابات به سر شد با عطر سحر از لبِ ساقی شکر آمد
در خواب بدیدم رُخ ِ آن گلبن مجنون فرهاد بخندید که شیرین قمر آمد
در ساغرِ مِی حافظِ شیراز عیانست الفاظِ وجودش به من ِ بی هنر آمد
چون او بزدم ساغرِ مِی در رهِ دلدار گرمای ِ لبِ یار به ما پُر شرر آمد
گفتند که در شعر و بیان قافیه بی جاست آن قافیه در وزن و کلامم چو زر آمد
بی قافیه گفتن همه اشعار پریشان چون صبح ِ وجودی که زشب بی سحر آمد
در کوی جهالت نتوان شعر سرودن گفتار پراکنده و گه بی ثمر آمد
من حافظِ آن نظم و کمالاتِ قدیمم آن یاوه شنیدن به دلم بی اثر آمد
شعر از پدر آموخته ام در خورِ تعریف آن حُسن بیانی که به من از پدر آمد
در کوی ِ بزرگان که رَوَم با سر تعظیم خندان همه گویند که هالو زدر آمد
می دو هزار و سه