بگفتا شمس تبریزی که امروزت چنان فرداست،
که هر روزت چنان دیروز و امروزت پی سوداست.
هرآنکس گفت از آن مقصـد ، بگفتـا گفتهٔ بیجا
که بی فهمان نمیفهمند که مقصد چون شب ِ یلداست.
شبی تاریک و پر ظلمت به امیّد ِ سحرگاهی
که شاید یک شفق آید که بر کوران همه پیداست.
نمی دانند و میگویند که راه ِ چاره ها چون است
که آن یاوه سرایی ها صدایی در هم و بیجاست.
نشستند تا زمانی ، که بهشتی باشد و کوثر
نشینند با همه حوری و ساغرها پر از صهباست.
نمی دانند که آن وادی سرابی خوش خط و خالست
که نادان هر چه می بیند به هوشمندان که ناپیداست.
هزاران های وهو دارنند که میدانند و میگویند
ولی آن هر چه میگویند ، یکی قطره به صد دریاست.
همی ساختند خداوندی نشسته یکه وتنها
که یک عرش برین دارد ، دوای درد آدمهاست.
خبر از عالم بالا بشارت میدهند امّا
که غافل این تن باطل کمی خاک است و بی معناست.
نمی دانم که من چیستم که در من جوهر هستی،
همی جوشد و میگوید که این دنیا همه رویاست.
به هالو ما دراین برُهه ، یکی صیدیم و یک ذرّه
نه یک صیّاد جان باشد ، ولی راه فنا زیباست.
۲۰۲۳/۳۰/۱۰
هالو