گر هست دریغا که توان ِ بصری نیست
در خانه تو بودی که شبی از دل ِ مهتاب
فریاد برآمد که خوشا گر سحری نیست
از بوی سر و زلف ِ تو عّطار چه داند
عطر گل ِ شادی که بهر بوم و بری نیست
گلزار ِ سرابم مَبر از غنچۀ خندان
شوقیست که در باور هر رهگذری نیست
پروانۀ آن شمع من و خاطر ایمن
پروا چه توان داشت خطا یا خطری نیست
تا درگه عنقا نرسد مرغ ِ پریشان
این جاذبه در قالب ِ هر بال و پری نیست
آگاه نبودم زخود از شوکت ِ هستی
گوئی که زمان ساکن و بانگ ِ سفری نیست
در سینه اگر نقش تو انباشتم انبوه
خوشحال از آنم که بجای دگری نیست
از دام شکیبائی دل رنجه مخوانم
پایان جهان با دو سه دور ِ قمری نیست
دعوت به شرابم مکن ای ساقی سیمین
در دکۀ خمّار دگر شور و شری نیست
امّید به دیدار ِ تو در کلبۀ هالو
نوریست که در خانۀ هر بی خبری نیست
شب تا به سحر زمزمۀ مرغ ِ شباهنگ
می گفت تحمل اثر ِ بی ثمری نیست
١٢⁄٨٢