شقایقیم در این دشت با یر خاموش
بحیر تیم که آوای کشتزار کجاست
بر شوکت عنقا نبرد رشک که هر مرغ
از دام چو پرواز کند جلوۀ عنقاست
خال و خطِ دلدار مجو در حرم غیر
در خانۀ دل دیدن او حل معّماست
۱
توئیکه در پس هر پرده آشنای منی
توئیکه بارقه جان بینوای منی
توئیکه نفخۀ گل می کشی بعرصۀ خاک
توئیکه قافلۀ شوق بی ریای منی
توئیکه سبزه و گل فرش آستانۀ توست
توئیکه روزنۀ باغ دلگشای منی
تو بامداد وصالی به شامگاه خیال
تو نور شمع در آیئنۀ رجای منی
سیاه سنگ حجازی به کعبۀ آمال
تو مروه ای و صفا، مشعر و منای منی
تو یک تبسم شادی ، به دشت فریادی
مراد هلهله در بزم ِ هوی و های منی
تو یک کجاوه ای نوری به باور هالو
توئیکه گوهر پیچیده در زضای منی
نوای توست که در جان زندگی جاریست
ا گر که فاش بگویند دلربای منی
۲
نشان زمقصد ما هر چه هست اخباریست
طریق فاصله از کوره راه اجبا ر یست
ز پیر قافله کمتر رود روا ل نجات
که خود سفینه به گرداب بحر ناچار یست
به سایبان گل سرخ می برند مدام
هر آنکه در طلب راه ، راه گلزار یست
کجاوه ها به ردیفند و و کاروان به رحیل
شکوه قافله در زنگهای همیار یست
حقیقت چمن و گل ،بشارت هستی ست
که کوی غائی ما در سراب اسرار یست
ز جویبار محّبت بجو ترانۀ سبز
که مشت بر رخ خارا زوال هشیا ریست
قدم به محفل ساقی به صد اجازت باد
سزای کبر و ریا شعله های بیزاریست
به خاک گر برود چهره ای زمستی عشق
شقایقی ست که با داغ در قدح دار یست
به زیر چتر گل افسانه شد حکایت خواب
که در شکفتن گل لحظه های بیدار یست
زلال ِ چشمۀ دل را ، کدر مکن هالو
جلای سیرت ما رهگشای دشوار یست
۳
کنون که غنچۀ گل می کشد زچهره نقاب
به یمن مقدم گل باده نوش، بادۀ ناب
هوا ز دکّه عطار می رود به چمن
درون پردۀ گل ، رنگ می دمد مهتاب
کنون که لطف نسیم است در نوازش گل
به نو رسیده نظر باد ، خرم و شاداب
کنون که جلوه ی گل گشت ، جلوه ی دلدار
روا مباد که باشند بلبلان در خواب
قضا و فتنه بکارند ، در کمین ایام
بزور می کند ایام هر چه هست خراب
ز روزگار چه خواهی که این حباب حیات
فرار از دل آبست و می رود در آب
حیات در رگ هر سبزه می خلد هالو
بریز در رگ جان در حیات جام شراب
و گر نه خاک شود تار و پود در دل خاک
به خاک تیره که از گل کشد ز چهره حجاب
۴
بگلزار محّبت ، سر زدن آسان نمی جوئی
جدا از این گلستان هم بهار جان نمی جوئی
برون از ظلمت دل ، با شفق آغوش ممکن شد
که راه دکّه خورشید شب جویان نمی جوئی
به همراه صبا ، رفتن بعزم گل نوازیها
که راز عطر سوسن را از این و آن نمی جوئی
نگار نازنینرو را که در نازست و طنّازی
به کوی بی ثباتیها بهر دوران نمی جوئی
در این وادی که دورانش بقای گل عیان دارد
بغیر از محفل جانان سر و سامان نمی جوئی
بلند آوازه ی هستی ، بخوان در عالم مستی
ز آوای شقایقها که فردا مان نمی جوئی
در امواج سحر بشکن نوای تیره باور را
که با پیمانه ی یلدا دمی درمان نمی جوئی
بگو هالو سخن با گل که در دشت فراموشان
ندیمی آشنا چون گل چنین ارزان نمی جوئی
۵
شود زغصه و غم ، جان و دل رهائیها
دگر بیان نشود ذکر بینوائیها
سکندری که به عالم ، حیات ِ سرمد جست
به بارگاه محبّت گره گشائیها
صفای باده زچرخشت مهر تا مستی
برون کند دل و جانرا ز خود گرائیها
نشان خنده عیانست در لب غنچه
که فصل فصل حیاتست و شاد پائیها
مدار عمر بهم چون رسد نمی پرسند
چگونه بود و چرا بود نارسائیها
شکوه قافله پیدا ست با نوای جرس
که در سکوت نخوانند همصدائیها
به محفل گل زیبا که نیست جای سرشک
مگر ز شوق ، ز دیدا ر بی ریائیها
به جلوه ی شب تارم مبر به عرصه ی روز
که روز شب نشود با سخن سرائیها
اگر به خلوت هالو رجا زند چنگی
دگر رها شود از رنج ناروائیها
۶
عنایتی کن و بازآ که خانه ، خانه ی توست
نوای این دل شوریده در بهانه ی توست
سپیده وار گذر کن به خلوت سحرم
که بامداد من از پرتو یگانه ی توست
به کوی میکده ها خیمه گر زنم چه عجب
صفای در گه ساقی ، کمی نشانه ی توست
قضا نمی زندم نقش در سراچه ی دل
چه در سراسر آن نقش جاودانه ی توست
اگر خرابه ی دل می طپد هنوز خموش
رواق دیده و دل ، خاک آستانه ی توست
گذشت روز و شب آمد بخواب باید شد
دریغ ، خواب که پیدا ست بی ترانه ی توست
به کنج این قفسم نیست شِکوه ای هالو
هر آنچه قسمت ما شد ز آب و دانه ی توست
۷
در غبار ِ جان نگه کردن ، دوائی یافتن
بر سریر عافیت چون و چرائی یافتن
منبر ِ من را شکستن ، غرقه در محراب عشق
سجده بر اوراق ِ گل درک ِ خدائی یافتن
گوهر ِ خود را سرشتن در زلال ِ رود ِ نور
خلعت ِ اندام را در بی ریائی یافتن
ظلمت از بینش زدودن ، گوشه ی عزلت رها
با بساط مهر ورزان آشنائی یافتن
شوکت فردا منّیت نیست در بحر حیات
گرچه روزی زورقی در نابجائی یافتن
بدرۀ زر نیک باشد ، نیکتر از هر گهر
از محّبت ذرهّ ای در بینوائی یافتن
قصه ای افسانه گو، آخر به یغما می برد
آنچه را در پرده از نقش و نمائی یافتن
گل به خرمن در بهاران عرضه شد تا رهگذر
فاش بیند شوکت ِ از خود رهائی یافتن
ساقی بخشنده هالو ، با سبوئی بی زوال
همتی باید که او را با رجائی یافتن
٨
نازنینا ، خلوت ِ دل ، غرق ِ رویای تو شد
نو بهاران بسته بر سرو ِ سرا پای تو شد
شِکوه ی هجران نمی خوانند مرغان ِ چمن
تا نگه بر عارض ِ گل شوق ِ والای تو شد
گر که رسم دلبری شد قطره از دریای حسن
بحر ِ بی مرز ِ وجاهت جلوه آرای تو شد
بال و پر گر سوختم در آتش ِ سوزان ِهجر
جان ِ شیدا گلشنی در شأن ِ عنقای تو شد
درد ِ هجران را وصالی ، یا فرار از زندگی
یا رهائی ممکن از زلف چلیپای تو شد
من بدین ِ در یوزگی تا عرش آوا میدهم
گر به مجنون یک نظر از چشم ِ لیلای تو شد
در نهایت ذی حیاتان آفریدن سهل بود
نکته بر اسرار ِ خلقت ، شک و امّای تو شد
مشکل هالو نشد آسان که در ادوار چرخ
چاره اندر شو.کت ِهر غمز و ایمای تو شد
٩
تو را گر می پرستم ، با همه ایمان چه میدانی
فنا گر می شوم زین عهد و زین پیمان چه میدانی
سزاوار ِ محبت گر نشد این درد ِ جانسوزم
بگو از رنج درد و شیوه ی درمان چه میدانی
به کوی نامردیها ، بسی درها چو هم بینی
چو نگشودی دری اینجا ، از این سامان چه میدانی
بشمع ما نمودی مجلس ِ رندان بسی روشن
فروغ ِ واپسین ِ ما ، سر انجامان چه میدانی
بساط بی ریائی را چنین ویران مکن ، آخر
شود ویرانه گر منزلگه بومان چه میدانی
حدیث ِ باده می گوید که سر در راه جانان به
چنان مستی ،که از مستی سراز دامان چه میدانی
به امید وصالی ، وعده ی فردا مکن هالو
بسوزِ حال ِ ما بنگر ، زفردا مان چه میدانی
۱۰
مگو که عاشق ِ گلزار و جلوه ی چمنم
ثنای گوی تو با ذکر ِ سبزه و سمنم
دهان ِ غنچه سخن داشت از شکفتن گل
زگل حدیث ِ جمال ِ تو بود در دهنم
بدامنم منگر برگه ی شقایق ِ صبح
که در مراسم ِ چشم ِ ترا ست پیرهنم
غبار ِ شوکت ِ خاکم ، روان بسوی شفق
که در کشاکش هجر ِ تو سوخت ما و منم
به بوی آنکه نخوانم غزل ز محفل گل
که در نگاه ِ تو خاموش می رود سخنم
دگر حباب ِ سکوتم به زیر پهنه ی اشک
زبان در آتش و خاموش بشمع انجمنم
خضاب از رخ ِ گل می کشم بعرش برین
مگر که دل برُباید زدست ممتحنم
کنار ِ گل به سبد کن صراحی از می ناب
مگر که بگسلم از خویش و بار خویشتنم
مبین به خرقه هالو ، غبار مسکینی
شکوه دل ز تولای توست در بدنم
۱۱
مرا اندر نگاهت با محبت گر نمائی به
بشادی گر بگردانی نوای بینوائی به
اگر در پرده ی پندار ز نقشت می زنم هر دم
چو پُر بار ست در جانم نشان از آشنائی به
مشو شمعی که سوزاند پر ِ پروانه با آتش
ز آتش گر بپا گردد بنای روشنائی به
بدرگاه سحر بارنده ابری باش در گوهر
که اهدا می کند بر دشت و بر بستان صفائی به
بر آن رخساره ی زیبا که آیت داشت از یزدان
صفای ِ مهربانی با روند بی ریائی به
به خرسندی نمی پاید حدیث ِ وصل ِ جانانم
ولی شاید قضا سازد امیدی یا رجائی به
دل ِ ویرانه ی هالو به ایمانی دگرگون کن
که هر بیغوله ای آباد از ویران سرائی به
۱۲
به کجا رود چه سازد دل ِ بینوای ما را
که بجا نهاده تنها غم ِ خلوت سرارا
دل اگر رها نگردد بحریم کوی ِ جانان
به کجا توان نهفتن دل زار ِ بینوا را
اگر از غبار ِ گلها ، نبرد نسیم بوئی
چه کند که باز یابد همه نکهت صبا را
به طلب قدم نهادن سر و جان فدا روا شد
که به وادی محّبت نبود نشان ریارا
ز عذاب ره گشودن به دیار ِ آشنائی
به نگاه آخر آرد ، رخ یار ِ آشنا را
به ندای ناز ِ خوبان نشود چرا نیازی
که هراس نامرادی زنظر بَرد رجا را
بشمار مردگان به ، دل ِ بی امید وصلی
که نظام زنده باید به نفس برد هوارا
شرری نهفته هالو ، ز ازل بجان ما شد
که بها دهد به عالم خم زلف ِ دلربا را
۱۳
خانه خالی تر از آن دیر خراب است هنوز
روح هر ذرّه در این دخمه به خوابست هنوز
چنگ بر پیکر خاموش چه سائی شب و روز
که از این غمکده “افسوس ” جوابست هنوز
در ره منزل ما رنجه مکن دیده بسی
خاک این رهگذر از اشک گلابست هنوز
بال بر کوی تمنا نکشد مرغ هوس
تا فضا پُر طپش از بال عقابست هنوز
شمع باید برافروخت به گهگاه ِسحر
چون افق را ، همه جا ، تیره سحابست هنوز
درد این عرصۀ خاکی ز چه گویم به نسیم
که خود آغشته از این گرد ِ ترابست هنوز
هالو این کلبه دل ماست پر از رنگ امید
که در آتشکده خویش کبابست هنوز
۱۴
در ساغر ِ می نقش فریبای تو بینم
در خلوت ِ دل ، صورت زیبای تو بینم
در گلشن ِ دنیا که روم یکه و تنها
از جمله گلان ، نرگس شهلای تو بینم
هر دلبر ِ زیبا به تماشای گل آید
من شاخه گل غرق ِ تماشای تو بینم
هم زاهد و هم عابد و هم پیر خرابات
دلباخته ی زلف چلیپای تو بینم
پروانه صفت در ره دیدار تو ای شمع
جانرا سبب ِ وصل و توّلای تو بینم
گر طالب ِ وصلم به سرا پرده ی امّید
تشویش و رضا بسته به فتوای تو بینم
تقدیر و قضا نیست که سرمنزل مقصود
در پیچ و خم نحوه ی ایمای تو بینم
هر روز به هالو چه دهی وعده دیدار
دیگر رمقی نیست که فردای تو بینم
۱۵
گر پریشان شدم از آن مه جانانه ی خویش
می برم رنج ز رأی ِ دل دیوانه ی خویش
آفت از غیر نشد یا شرر از عالم غیب
که خود آتش زده ام خانه و کاشانه خویش
خون ِ دل نوش که با وعده ی نیرنگ زنان
وانهادیم دمی منطق ِ فرزانه خویش
به نصیبی نرسد در ره ِ میخانه کسی
که به تاراج دهد گوهر ِ پیمانه خویش
آنکه با هستی ما کرد بسی جلوه گری
باز رسوا شود از سستی افسانه خویش
تا سحر کی رسد آن شمع که درمحفلِ انس
به شرر می کشد او پیکر ِ پروانه خویش
گر چه آباد نگردد دل ویران ، “هالو”
می کنم اشک نثار ِ دل ِ ویرانه خویش
۱۶
مطرب آهسته طرب ، یار ز محراب آمد
دلبری مست تر از مستِ می ناب آمد
دیر و بتخانه خرابند که طوفان جمال
رعد و برقی زد و آفاق به سیلاب آمد
غنچه بشکفت و بیاراست خود از گلبن و تاج
تا ببیند که چسان خرّم و شاداب آمد
بستر از برگ ِ گل آراست اگر باد صبا
خواب بر چشم عیانست که بی خواب آمد
به صلاح من دلسوخته گریان نشود
هر که یک لحظه از آن جاذبه بی تاب آمد
ای نسیم ِ سحر ی زمزمه عشق مخوان
خفتگان را نتوان گفت که مهتاب آمد
نا امیدم مکن ای چرخه تقدیر ، که دل
سوخت تا یار دمی جانب ِ اصحاب آمد
هالو این لحظه ی دیدار ، غنیمت باشد
چه بسا نقش ز امّید که بر آب آمد
۱۷
بنگر ای گل سحر از بستر ِ مهتاب گسست
چشم بیدار ِ من از وسوسه ی خواب گسست
بسکه با یاد تو بودم همه در رازو نیاز
بخت ِ پندار ز سجاده و محراب گسست
تیغ زرّین افق ، خیمه ظلمت بدرید
رنگ ِ رخسار ِ شب از نور جهانتاب گسست
پرتو ِ روی ِ تو دیدم به سحر گاه امید
چون شهاب آمد و چون عطر ِ می ناب گسست
بر حباب ِ فلکم بود مگر کلبه ی وصل
که بدور ِ قمری سست و نگون باب گسست
در پس ِدرگه روزم چه ثمر اذن دخول
که بسا روز و شبم چون تب ِ سیلاب گسست
رسم چرخ ِ فلک اینست که با لطف ِ سحر
هرچه بشکفت ولو سرخوش و شاداب گسست
هالو از بستر ِ ما تا به شفق راهی نیست
بانگ ِ امداد که در خنده ی گرداب گسست
۱٨
یارب نظر لطف ِ تو حاشا نتوان کرد
ما رنجه ز خویشیم خود اغوا نتوان کرد
هستی که بر انگیخته شد در همه عالم
جز دست ِ توانای تو دانا نتوان کرد
خرّم قفسی ساخته ای راز ِ بقا را
کانرا بهر اندیشه هویدا نتوان کرد
در بحر ِ تماشا ی تو غرقیم ، دریغا
رفع ِ عطش از قطره ی دریا نتوان کرد
افسون شده جانیم که جز با گهری پاک
تدلیس و ریا ، حّل معّما نتوان کرد
مستانه شکستیم همه ساغر ِ می را
پیمانه دگر نوش ز صهبا نتوان کرد
چشم ِ دل ِ ما کور ، ندیدیم سحر را
بی درک ِ سحر ، روز تمنّا نتوان کرد
تا طرفه حبابیم بهر خیزش امواج
بر ساحلیان دست ِ دریغا نتوان کرد
تا پیکر ِ شب ،خود ندرد پنجه خورشید
زیبا شفقی را چمن آرا نتوان کرد
تا پرده ی ظلمت به دل و دیده هالو ست
سالم بصری کور که بینا نتوان کرد
۱٩
ای نگاهت همه افسونگر ِ دلهای همه
ای وصالت همه اندر سر و سودای همه
حسن ِ عالم همه آمیخت در آن لطف و صفا
تا شدی آلهه و مظهر ِ والای همه
مشک اگر بیخته شد از حرّم ِ سر خدای
طرهّ ی زلف تو انباشت همه جای همه
چشم ِ زیبای تو ای مست بهر محفل و بزم
آتش افروخت بجان ِ دل ِ شیدای همه
در سرا پرده ی دل نقش ِ تو آمد همه جا
نیست نقش دگری از بر و بالای همه
شوق دیدار ِ تو افروخت بسی دلها را
دل ِ ما سوخت در این راه سراپای همه
در ره وصل ِ تو رسوائی عالم چه عبث
سرمد آن بخت که شد یکسره رسوای همه
قلم ِ نقش ِ تو از جوهر گل رنگ گرفت
تا که بی رنگ کند گوهر ِ زیبای همه
هالو این شوکت ِ جان غمزه ی جادوی تو شد
راز ِ این رابطه پیداست ز نجوای همه
۲۰
دردا که ز دل سوختگانت خبری نیست
ما را که از آن نرگس ِ شهلا خبری نیست
مردم زتمنّای وصالت چه توان کرد
جز بحر فنا شیفتگان را سفری نیست
آتش چه زنی این دل ِ ویرانه دگر بار
ویرانه سرا جایگه کبک دری نیست
پروانه شدم ، سوختم از سوز ِ محبت
ای شمع بر این کشته چرا رهگذری نیست
در کوی پریشانی ما رنجه نگردد
آن سرو گلاذین که بهر باغ و بری نیست
افتاده زپا را چه ثمر هی هی سالار
در پهنه سرابی که نشان از حضری نیست
بر چهره ما نیست مگر داغ ِ فراقت
عمریست بر این داغ بدور قمری نیست
مرغ ِ افق ِ عشق کنون مانده ز پرواز
هالو چه توان کرد اگر بال و پری نیست
۲۱
مگر ای نازنین در تار و پود قصر رویائی
و یا بنشسته در کنج ِ دل ویرانه ی مائی
مگر در پرده ی ظلمت توانی رفت از منظر
که در بطن ِ وجود ما یگانه شمع ِ دنیائی
مگر غائب توانی شد از این دردآشنا محفل
که بینم با هزاران چشم هر جا کرده ماوائی
مگر ما را توان باشد برون گردیم از یادت
به آن خو کرده ایم آخر ،بعادت کو مدوائی
اگر در طرهّ ی زلفت نهان داری دل ما را
سزد با گوشه ی چشمی جهان ِ دل بیارائی
چنان از عطرّه ی مویت معطر شد مشام ِ ما
که مشک و عود و عنبر را نباشد قد پویائی
در این خلوتگه هالو ندیم گل توان جوئی
که آنهم بی زبان خاموش عاجز از هماوائی
۲۲
تا کجا باید روان شد ، در سیاهی یا که نور
در فضائی بیکران ، یا ذرهّ ای در پای مور
در سرشک ِ دیده ای ، یا شبنمی بر برگ ناز
در طنین آه سردی ،یا نوائی از سرور
راهها گفتند و خود رفتند بی چون و چرا
ما بهر بیراهه حیرانیم ،بینا یا که کور
صحبت از وصل ِ نگاری بود در هر محفلی
گفتگو بشکفت و باقی ، وصل شد از دور ، دور
جام هستی داد ما را ، ساقی از سِرّ وجود
تا کسی بر ما نگردد منشاء عقل و شعور
حامل ِ زندان ِ خود هستیم ، زیبا یا که زشت
مخزن نوریم یا ظلمت ، ملبس یا که عور
در پس رنگیم روشن ، یا سرابی تیره فام
جلوه ای از سنگ خارا ، یا نمائی از بلور
ما همان هستیم هالو خلقت ِ لطف ِ خدای
تا بدر گاهش روان هستیم ، عاصی یا صبور
۲۳
بی وقفه زدی دوش در ِ خانه ما را
پر کرد نوایت ، همه کاشانه ی ما را
از شوق ِ ندای تو کهن خواب گسستیم
تا روز مگر نو کند افسانه ی ما را
جان ، مرغ سبکبال بسوی تو روانه
دل داشت به کف ، تحفه ی یکدانه ی ما را
ما خرقه ی صّد پاره فکندیم ، که شاید
اقبال دهد خلعت ِ شاهانه ی ما را
در بزم ِ وصال ِ تو ربودند ، دریغا
هم خرقه و هم گوهر ِ پیمانه ی ما را
عریان و خماریم در این بُرهه ولی شاد
رسوا نتوان گفت ، تو ، جانانه ی ما را
شمعی که برافروختی از نور جمالت
خوش می طلبد ، پیکر ِ پروانه ما را
جامی که لبالب شده و نوش ، زنورش
خود کور کند ، دشمن ِ بیگانه ما را
هالو چه رها گشت سراب از رخ پندار
فردا بنگر ، رونق ِ میخانه ی ما را
۲۴
دلا بسوز که جز سوختن دوائی نیست
شعار ِ مهر و وفا جز صدا ، صدائی نیست
زعهد و قول و صداقت چه میدهی پندم
که این فسانه دگر بحث ِ آشنائی نیست
چو باغبان چه کشی رنج ِ گل که در دل ِ گل
بغیر بوسه زباد ِ صبا رجائی نیست
گدای لذّت آنی چه باک پیمان را
که این گدا هدفش رسم عهدپائی نیست
ز سعّی چشمه خورشید و ابر ِ باران زا
به بطن ِ خار مغیلان ثمرگرائی نیست
چکید اشک ِ تحسّر بسی که دانستم
جلای بخت بکردار بی ریائی نیست
به روز ِ حادثه هالو ، در این دیار فریب
در آن زعشق و محبت دگر ندائی نیست
۲۵
با چنین موی سپید و نیمه جانی داشتن
کی توان انگاشت روزی هم جوانی داشتن
سرو قامت ، پر شکن مو ، در نهایت با نشاط
در میان همگان ، نام و نشانی داشتن
مرغ ِ خوشخوان ِ حیاتی ، در سراب زندگی
در سرای مهربانی ، آشیانی داشتن
ذرّه ای از راز ِ هستی در سلاسل رهسپار
چند روزیهم نقاب از جسم فانی داشتن
آمدن ، برنا شدن ، با سوز ِ عشق افروختن
مهر ورزی بیش و کم با این و آنی داشتن
خلوت هجران به اشک دیدگان آراستن
بر وصال ِ آرزو خرّم جهانی داشتن
مانده ای افتان و خیزان در طریقی کوره راه
هر قدم باید نهادن ، هر توانی داشتن
جامه ی فاخر کهن گردد نهایت چاک چاک
گرچه روزی شوکتی از پرنیانی داشتن
رفتگان ، هالو ، روان هستند تا بحر ِ ازل
دور پرگارست ، شاید ، زندگانی داشتن
۲۶
مگر چشمی دگر بر مرگ ِ گلزار ی نمی گرید
مگر از لکه ابری آذرخشی بر سپیدار ی نمی گرید
مگر بر برگ ِ گل در خاک ، در خاک ِ شقایقها
برسم سوگواری ، مرغ بیداری نمی گرید
درون سینه آتش را نهان اندر جگر باید
که جز خون جگر ، بر چشم تبدار ی نمی گرید
زپا افتاده را هرگز ، نبیند وضع ِ صورت را
زغن بر زشت یا زیبا به دلداری نمی گرید
سحرگاهان که تخت ِ گل رَود با باد ِ یغماگر
زطوفان ِ بلا هر در امان باری نمی گرید
بگو ساقی ، سبو سرکش ،خم میخانه رنگین کن
که بر خلیل ِ خماران کهنه خماری نمی گرید
مگر بر ناله ی هالو چو نرگس خسته برپائی
بدشت ِ همصدائی داغ پنداری نمی گرید
۲۷
شور و غوغا ، همه جا در دل ِ ما بود چه خوب
مصلحت در غزل و شور و نوا بود چه خوب
بینوائی همه جا بود ، ولی خاطر ِشاد
در دل ِ پیر و جوان ، شاه و گدا بود چه خوب
چهره در خلوت ِ خمّار اگر رفت به خاک
خاک ِ میخانه که بی نقش ِ ریا بود چه خوب
ناله از هر غم ِ دیرینه حکایت چه کند
اشک اگر در طلب ِ لطف و صفا بود چه خوب
آفت ِ بینش ما گشت اگر رنگ ِ سراب
چون نهد از نظر آنرا ، که بها بود چه خوب
دیده روشن نکند جز دل ِ پر سوز ، دگر
سوز ِ این آتش جان راز ِ بقا بود چه خوب
شام ِ بس تیره ما گر نرود تا به سحر
تا حدیث از شفق ِ صبح ِ رجا بود چه خوب
هالو از این شب ِ تاریک به فردا بنگر
گر که این بارقه منظور رها بود چه خوب
۲٨
کنون که جلوه ی دلدار اوج زیبائیست
شهاب ِ عشق پراز شعله های شیدا ئیست
چو عزم یار به مجلس نمی کند تعجیل
صلاح ِ عاشق شوریده در شکیبا ئیست
قسم به جام شقایق ، به نرگس ساقی
که راه میکده از سبزه زار ِ پویا ئیست
نقاب از رخ ِ گل تا رود به یمن نسیم
جدال ِ بین ِ من و زندگی تماشا ئیست
اگر چه خرمن ِ گل در حصار رفت چه غم
شمیم عطرّه ی گل در مسیر ِ بویا ئیست
کنار ِ دشت ِ زمانند عاشقان خاموش
در انتظار که فردا ، زمان فردا ئیست
اگرچه وادی ِ هجر است و دور بزم وصال
بیان خاطره ها سر پناه ِ تنها ئیست
بوصف ِ قامت ِ سرویم در سرای کهن
که راز ِ شوکت ِ ما ، سر همیشه بالا ئیست
کنون که بارگه داد در فراموشیست
دگر زناله ی هالو چه جای گویا ئیست
۲٩
از فراز ِ دشت و صحرا آمدم در کوی دوست
تا زنم یک بوسه بر رخسار ِ نیکو روی دوست
مشکل ِ جانرا که بردم بر طبیبان بیش و کمک
چاره آمد عاقبت بر لعل شیرین گوی دوست
بی ریائی را نجستم ، خسته از پویا گر ی
مژده آمد از سروشی ، یابی اندر خوی دوست
تا نوای همصدائی آمد از محراب ِ دوست
طاق ِ کیهان را فکندم در خم ِ ابروی دوست
شاهکار ِ آفرینش شد اگر دریای عشق
زورق ِ این رهگذر شد ، ارمغان از سوی دوست
خیمه ی پندار ، هالو ، بر منیّیت ابلهیست
کن شوکفا خویشتن در جلوه ی نیکوی دوست
غایت ِ افسردگی پیچد به جان آدمی
گر نپیچد تا ر ِ دل ، در جعد ِ مشکین موی دوست
۳۰
راستی بزم ِ جهان در حرّم ِ یار خوش است
بوسه از آن لب ِ چون غنچه ی دلدار خوش است
چنگ در پیچ ِ و خم ِ زلف ِ سیه فام نگار
محو در نغمه ی چنگ و دف و گیتار خوش است
ناله مرغ چمن ، زمزمه ی باد صبا
در نوای شعف از لحظه دیدار خوش است
عطر ِ آن موی پریشان شده از رخنه ی باد
بهتر از بوی دو صد طبلۀ عطّار خوش است
شاهد ِ بزم ، سکوت ِ شب و افسانه ی خواب
سحر از رشک ِ گران مانده ز کردار خوش است
نفس ِ صبح گره خورده در آغوش ِ وصال
شرح ِ آن واقعه در لکنت و انکار خوش است
نظر ِ یار اگر وصل ،برسوائی ماست
کار رسوائی ما هر سر ِ بازار خوش است
هالو این حالت ِ خوش چون بحقیقت نرود
درک آن در غزل و قدرت ِ پندار خوش است
۳۱
بنوش باده که جان در سرای ناچاریست
همین رواق گذرگاه ِ کور ِ اجباریست
به مشورت نسرشتند ، گوهر جان را
که این پدیده ز امواج ِ بحر ِ اسرایست
حیات ، طرفه حبابیست از نَفس سرشار
حباب ِ سست که به رود ِ زندگی جاریست
هزار قافله پنهان شد از نظام ِ بصر
زمان ِ فاصله ها هرچه هست پنداریست
زبان غنچه نگوید سخن زباد خزان
که بحث ِ کهنه و نو داستان ِ تکراریست
ز سرخ گل اثری نیست از شقایق هم
اگر چه عرصه ی ما تا کرانه گلزاریست
به بال ِ قدرت ِ عنقا نوشته اند به زر
شکوه جلوه ی پرواز در سبکباریست
ز نور ِ سبز ِ جهان می دمد ترانه ی شاد
نفس خضاب دل ماست سبز زنگاریست
ز ساحتِ چمن و گل بگو ی هالو را
که روح ِ خسته به دیدار گل سزاواریست
۳۲
گرچه تا درگه ساقی پرو بالی زده ام
شرری از گهرمی به ملالی زده ام
من نه آنم که در آیم به نشاط از گذری
گذر عمر به یک طرفه مجالی زده ام
عطره ی خرمن ِ گل گرچه بَرد موج نسیم
نفسی ز آنهمه اقبال به فالی زده ام
گرچه از هجر تو گفتم سخنی با دل خویش
سخنی از اثر جاه و جلالی زده ام
شوکت ِ جلوی یارست که وادی عشق
چنگ بر خار مغیلان بوصالی زده ام
تشنه لب در طلب ِ جام ِ محّبت چه ثمر
گو سرابی که در این نقش ِ خیالی زده ام
هالو از سایه ی رحمت همه جا هست که من
مُهر بر سوز ِ دل و قال و مقالی زده ام
۳۳
دلا دگر به پر و بال ِ ما خضاب زدند
همای بخت به گرداب زیر آب زدند
دوای درد نداند از کلاله گل
اشارتی به گل ِ درگه خراب زدند
ستاره ایکه زاقبال ِ ما منّور بود
درون ظلمت ِ شب ، در پس ِ سحاب زدند
بحیرتیم که خمّار در خماری می
پیاله محتسبان از شط ِ شراب زدند
بگو به خلوت ِ پیر ِ مغان که غافل شد
ز هر نقاب که بر امرِ ناصواب زدند
زنکهتِ چمن و گل اشارتی دریاب
که راه قافله کوتاه و با شتاب زدند
برون به محفل فردا بجو ترانه ی شاد
زبسکه آتش ِ غم بر دل ِ رباب زدند
ز نور شمع مدد گیر ،خویشتن دریاب
که رنگ ِ تیره بر انوار ِ آفتاب زدند
مزیتی نبُود بر سری که دستاریست
مِلاک فاصله بر جان ِ بی حجاب زدند
به کنج برگ ِ شقایق نوشته اند به زر
بقای جلوه ی گل ، سستی حباب زدند
به آب ِ چشمه ی همت بشوی هالو را
که این خضاب به جادوئی از سراب زدند
۳۴
شب ِ مرا به سحرگاه ِ روشنائی بر
به باب ِ درگه ِ فردای آشنائی بر
ستارگان همه رفتند ،عمق ِ شب باقیست
به نا کجای جهان مقصد ِ نهائی بر
نوای قافله گم گشت در سراب سکوت
به کوی میکده در اوج هوی و هائی بر
شکست معبد پروانه ها ، ضیافت شمع
بسوگواری فردای بی ضیائی بر
بهار طی شد و یلدا رسید و عمر گذشت
بسوی آینه ها فصل ِ بی ریائی بر
روای فاش نداند روح باران را
به خشکسالی صحرای بی نوائی بر
خضاب بر رخ ِ سبز ِ چمن سیه نشود
شکیب ِ سبز بر اندیشه ی رجائی بر
برای محفل ِ هالو ندیم ِ راز بجوی
اگر که نیست ، بگلزار خوشنوائی بر
۳۵
زاهد ، رنجه مکن خاطر ِ تنهائی ما
بی ریا فاش بگو قصّه ی شیدائی ما
از فروغ ِ رخ ِ گل نشدی آگه و مست
عیب ِ بیهوده مجو از سر سودائی ما
از نظرگاه تو حاصل نشد اسباب رضا
چشم ِ نرگس سببی داد به بینائی ما
نغمه ی بلبل و فریاد ِ دل از کبک دری
شوق ِ هستی بدهد شوکت ِ فردائی ما
شفق صبحدم از روز دگر پرده کشید
تا زبینش بدرد پرده ی یلدائی ما
غشق از دیده زند آتش سوزان بر دل
تا دری باز کند حال ِ معمائی ما
ما شعاع ِ ملکوتیم بهر نقش و نما
مُهر بطلان نزد گوهر والائی ما
گو به هالو بشود روزنه بر دشت ِ وصال
تا که عاصی نشود طبع ِ توانائی ما
۳۶
خلاف ِ وعده زجانان ز امر بی خبری یست
که کار ِ چرخ ِ زمان روزگار درگذریست
زلطف ِ گل نتوان بود دائماً دلشاد
که رشک ِ باد خزان در کمال ِ خیره سریست
نه من نظاره گر برگ ِ لحظه ها ماندم
زعاشقان همه جا شکوه ها زمنتظریست
زقدرت ِ زر و سیم ِ رقیب رنجه مباش
اساس کار توانگر ، حساب ِ لا ضرریست
به بوی موج ِ صبا ره گشا به محفل دوست
که قیل و قال عبث در گلوی کبک دریست
به بحر حیرت ِ خویشیم با سفینه ی خشم
وصال ِ ساحلیان ،آرمان ِ خوش نظریست
بقای گوهر ِ ما در جهان کّل ِ وجود
بسان جلوه ی خورشید و کوکب ِ سحریست
به یمن گلشن ِ فردا و نقش ِ فردا ها
گذر زموج و صبا بی وسیله ی سفر یست
زخلف وعده ی جانان غمین مشو هالو
که این پدیده زنازست و ناز عشوه گریست
۳۷
دلم بساحل ِ امید بی قراران رفت
ز دیر و صومعه بگسست و با خرامان رفت
فدای جرعه ی جامی که زاهد ی والا
بکوی عشق هدایت ز حج ِ باران رفت
هزار درس دیانت که داد راشد ِ پیر
به یک سخاوت ِ ساقی ز می گساران رفت
به شامگاه جوانی دریغ ِ بیهده بود
نوای آه که بر مرگ ِ روزگاران رفت
خضاب بر رخ سوسن نشد به نور ِ سهیل
بسا توان که زخون ِ جگر نثاران رفت
به گاه گاه پسین خوش بُود ترانۀ دوست
گلی بشاخه ی هستی که با بهاران رفت
شفق که از برگ ِ خورشید چهره می آراست
درون ِ حجله ی او جزء بیشماران رفت
به دادخانۀ فردا مباد دست ِ نیاز
ضیاء شمع ره افروزِ کامکاران رفت
بنا به کوی محبت سرای دل ، هالو ،
که این سراچه ز اقبال ِ شهریاران رفت
۳٨
بشنو ای گل که حدیث از لب ِ پروانه چه بود
سوختن در حّرم ِ دلبر ِ جانانه چه بود
مرغ ِ جان گر ره ِ وصلی نکند ترک دیار
ماندنش در طلب ِ آب و یا دانه چه بود
غم هجران ِ تو تا چند به دل مویه کنم
اینهمه سوک در این دخمه ی ویرانه چه بود
سوختم در طلب و خرقه گسستن آورد
تا دم وصل دگر از من ِ دیوانه چه بود
به شمایم منگر ، پرده بر افتاده دگر
چشم بیگانه چه بیند که در این خانه چه بود
جلوه ای تا کندم فاش که در حاصل ِ کار
زین همه سوز درون ناله ی دزدانه چه بود
من در این رهگذر از پای فتادم هالو
حالیا سرزنش ِ دوست و بیگانه چه بود
۳٩
بگو که دلبرکان ، طبل ِ شادمانه زدند
غریو هلهله بر چرخش ِ زمانه زدند
اگر چه محتسبانند و مفتیان در کار
صلا بداوری رأی مردمانه زدند
بغفلتم مبر ای مدعی که روز ِ الست
عِقاب را به کم و کیف ، محرمانه زدند
زخود درآ و به بستان نگر، نمازی کن
که جلوه گاه به صد نقش ، زیرکانه زدند
به گوشه گیری و سجاده نیست معرفتی
که درک ِ معرفت از برگ گل نشانه زدند
حریم قدرت ِ پندار قیل و قالی نیست
بسا امور که امروز بر فسانه زدند
شکفته غنچه برون شد ز پرده های حجاب
که زیب پیکره ها رنگ ِ خالصانه زدند
بخوان ترانه ی شادی به بزمگاه سحر
که نقش ِ کهنه فروشان بهر ترانه زدند
غلام درگه مستان ، که بی ریا ، هالو
سخن زلذّت پیمانه صادقانه زدند
۴۰
دگر شوکت ِ زندان ِ تن شمائی نیست
در این سفینه دگر بانگ ِ ناخدائی نیست
بچین ِ ابروی ساقی نگر که می گوید
بجمع می طلبان زنگ ِ بیرایائی نیست
زناشنوده سخاوت و کرَم چه می جوئی
گدا که شاه شود ،فکر ِ بینوائی نیست
صلابت ِ رخ خورشید می کشد در بند
بگاه ِ صحبت و انگار خودستائی نیست
زبسکه خار مغیلان خلید در رگ خاک
دگر طراوت گل بحث آشنائی نیست
بوعده از صدف ِ خویش نگسلد پیوند
که بحث ِ هستی ِ دّر ، جز صدف زجائی نیست
نگر که غنچه خموش است ، در درون تب و تاب
که راز ِ جلوه ی گل با سخن سرائی نیست
بجشنواره ی گل ، در بهار ِ وقت ِ سحر
بجز حضور بمحراب ِ گل دعائی نیست
بسجده گاه شقایق ،نیایشی باید
که داغ ِ چهره ای او نقش ِ خود نمائی نیست
بشاد مانی ِ هالو بخوان ترانه شاد
که شادکامی فردا به ، پارسائی نیست
نوای عشق بیان می کند زخود رستن
که تار پود قفس ،مظهر رهائی نیست
۴۱
در صراط عاشقی ، افتان و خیزان رفتن است
ترک ِ جان و ترک ِ ایمان ترک ِ دنیا گفتن است
دیدن رخسار ِ دلبر ، درکران یا بیکران
در رگ ِ هر سنگ ِ خارا ، بوی جانان جستن است
راه اگر دشوار باشد یا که هموار از امید
سر به کوخ ِ بی نشانی ، با رضایت خفتن است
شمع ِ سوزان ِ حیاتی ، واگسستن بارها
باز هم بر پاشدن ، با سوز ِ دل ، بشکفتن است
قصّه هجران نمی گویند ،الّا در سکوت
درک این زیبا حکایت دست از خود شستن است
خار استغنا بچشم هر طلب باید کشید
گمشدن در بی نیازی ، بی نیاز آشفتن است
غفلت ِ هالو ببخشا ، ای صدیق راه عشق
چهره اندر بی ریائی بهترین آراستن است
۴۲
ما بار ِ تولای ِ تو بر دوش کشیدیم
با خون جگر ، مهر تو ،سر پوش کشیدیم
از سوز ِ دل ِ خویش گسستیم نگون حال
چون شمع ، شرر از دل ِ پُر جوش کشیدیم
از قال و مقال همه ، افسرده و رنجور
قول و غزل ِ فاخته در گوش کشیدیم
با زمزمه ی آب که آوای تو میداشت
در بحر رضا ، زورق ِ منقوش کشیدیم
رندانه زدی داغ به رخسار شقایق
ما داغ تو در سینه به آغوش کشیدیم
از همهمه ی بتکده و دیر ، پریشان
تا خلوت ِ گل ،قالب مدهوش کشیدیم
آنجا که فرار بود زهر قصّه و پندار
بر برگه ی گل ،نقش ِ تو ، خاموش کشیدیم
گل قبله ی ما آمد و سجاده و محراب
با درک ِ تو در پرده ی مخدوش کشیدیم
در محفل هالو ، سخن ازلطف تو کافیست
کانجا قلم ِ سرخ ،به منقوش کشیدیم
۴۳
شور در سر نتوان گفت که بیجاست هنوز
کار ِ این دهر همان بوده که بر پاست هنوز
صحبت از چون و چرا را نکند گوش سپهر
بینوا ، دیده که بر گنبد ِ میناست هنوز
روح ِ پیران ِ طریقت زسرای ملکوت
ز آنکه از پرده برونند ، دریغا ست هنوز
کار ِ خمّار به دریوزگی ار رفت چه باک
راه ِ منزلگه ساقی که هویداست هنوز
باده را ، از رگ ِ هر تاک به یغما نوشند
گرچه دانند که در حرمت ِ فتواست هنوز
شرر ِ عشق نه بر سینه مجنون زد و بس
چه بهر گوشه عیان ، چون رخ ِ لیلاست هنوز
منع پروانه نشاید که پر و بال بسوخت
تا بغایت نرسد ، غرق ِ تمنّاست هنوز
شهره فرهاد شد از دادن جان در ره عشق
ای بسا رند به یک حادثه رسواست هنوز
هالو از عشق غنی کن دل ِ بی برگ و نوا
گرچه تا زیر لحد ،وقت به فرداست هنوز
۴۴
آنانکه غریو از دل ِ ویرانه شنیدند
زآن واقعه پیدایش و پایان نگریدند
مستانه نهادند به پیمانه گِل ِ ما
زآن کِشته سپس ذرّه ی خاکی درویدند
چون سایه روان بود اجل در پی هستی
هستی ندمیدند ، که با مرگ دمیدند
از سیطره ی عالم و پیچیدگی راز
بتخانه رها کرده به زناّر رسیدند
آنانکه گزیدند رضا جمله به تدبیر
آسان ره ِ میخانه ی خمّار گزیدند
جامی دو سه با عشق گرفتند و سبکبال
از چون و چرا رنجه ی پندار رهیدند
سوز ِ غزل ِ بلبل و گلبرگه ِ گل را
سجاده ی دل ، ذکر ِ تولّا طلبیدند
از چشمه ی جوشان و بلندای سماوات
روشندلی و همّت ِ فرزانه خریدند
بودند و برفتند ،چنان پاک که گوئی
از نور برون آمد ه ، در نور خزیدند
هالو عجب اینجاست که زنّارپرستان
در دیر فرو رفته زآفاق بریدند
۴۵
مرا بخلوت ِ گل می برد ترانه دوست
نشان ِ گل همه پیداست در نشانه دوست
غزلسرا ز محبت نمی برد بوئی
مگر زمحفل ِ جانان ،ز ناز خانه ی دوست
لطافت ِ سحر از سبزه و سمن جاریست
شکوه جان ز تولّای بیکرانه ی دوست
بگو بزاهد ترسا ، بهشت را مفروش
که هدیه می شود آسانتر از خزانه ی دوست
ز سوز ِ هجر مَبر شِکوه ها بداور عشق
سخن ز غمزه ی یار است و از بهانه ی دوست
دهان ِ غنچه بفریاد در سپیده دمان
نوای جان به صبا می کند روانه ی دوست
زمان که نقش ِ سرابست ، می رود بزوال
بسرمدی رسد از غرقه در زمانه ی دوست
در آستان ِ سعادت بسر پناه رسد
سری که نقش زند ، خاک ِ آستانه ی دوست
بجای فاخته بر تربت ِ زمان ، هالو ،
بخوان حدیث ِ محبت ز آب ودانه ی دوست
۴۶
باورم نیست که اینسان به نگاهم نرسی
رانده از درگه خویشم به پناهم نرسی
در و دیوار به تصویر تو آراسته ام
حیف اگر با نظری ، اینهمه جا هم نرسی
ناله با اشک به پیکار فراق آمده اند
وای اگر با مددی ،خیل ِ سپاهم نرسی
درد ِ هجران ِ تو انباشته کردم در آه
ترسم آن روز ، که بر تارک ِ آهم نرسی
مژدگانی بده ای سرو روان از ره دور
که به تدبیر خطا ، کهنه گناهم نرسی
دل ِ صد چاک اگر روز قیام ست دلیل
باز از کثرت ِ عشاق ، گواهم نرسی
هالو از عطره ی گل ، راه تو پوئید ولی
بیم آنم که در این راه ، براهم نرسی
۴۷
بریز بر رخ سبز چمن بهانه ی شاد
که گل بجلوه در آمد ، زکارخانه ی شاد
ز برگه های گل آذین نما سراچه ی دل
که با خضاب ِ محبت شود خزانه ی شاد
ز کار ِ چرخ ِ زمان گر نمی شوی خرسند
برو به محفل ِ ساقی بنازخانه ی شاد
بجو ز اصّل تولّا که زندگانی چیست
بسوک ِ لحظه ی ایام ، یا زمانه ی شاد
خدای را ، خبر از بندگی بزاری نیست
بزن به طاعت ِ او چنگ با چغانه ی شاد
رواق ِ دیده اگر در سکوت ِ پائیز یست
بگیر حاصل ِ دل از بهار دانه ی شاد
نمی دهند به هالو جواز ِ خود بودن
زخوف ِ لرزه بر افلاک از ترانه ی شاد
۴٨
در سراپرده ی دل ، نقش نگاری خوش باد
آنچه اندوخته را ، راه ِ فراری خوش باد
هر چه در مدرسه آموختم از دانش و فضل
همه گم در خط و خال ِ رخ یاری خوش باد
فرض هر مسئله در بحر معمای وجود
بدرون کاوی چشمان خماری خوش باد
خبر از وصل ، شفق وار به گهگاه سحر
در عذاب از تب و تاب ِ شب ِ تاری خوش باد
شرط اگر بود که جان را بوصالی به قمار
بُرد جان بود چنین شیوه قماری خوش باد
بسکه پندار شد از لعبت ِ مستت لبریز
رفت از دست و جنون گشت و بکاری خوش باد
داد از دل چه ستانم که کجا رفت و چه شد
راه ِ جانان همه جا ، کوی و دیاری خوش باد
عجبی نیست که آکنده ام از جلوه ی عشق
باد را عطره ی گل وقت ِ بهاری خوش باد
درد ِ هالو نتوان گفت که درمانی هست
از ازل بوده ، همان هست ،نقاری خوش باد
۴٩
بریز ِ شوق ِ نگاهم بدشتهای امید
به سبزه زار ِ نهان در پناه ِ برف ِ سپید
ببارگاه مّحبت ببر ترانه ی دل
در آن رواق ، که ساقی و ساغرست و نبید
ملازمان همه شادند و شاد بانگ ِ رحیل
که بار ِ خنده ی گل می برند در تبعید
شب سیاه سحر می شود بحکم شفق
نوای ماست که بر پرده می زند تشدید
زگاهواره روان می شود سفینه ی خواب
زخواب راه همائیست در سراب ِ بعید
نمای گلشن ما شهره می شود همه جا
به جشنواره ی گل با نظام رای سدید
بهار خانه ی هالو به غنچه های یقین
خدای را نزیبد به وادی تقلید
۵۰
غمین ز عشوه ی جانان نه رسم شیدائیست
که راز ِ جلوه ی گل هر چه هست زیبائیست
چو پرده دار عیان می کند سخاوت نور
هر آنچه بهره شود فاش سهم بینائیست
بمر گِ گل ندهد پاسخی نجابت خاک
لسان ِ کارگه پیر در نو آرائیست
بپای صحبت ِ جانان دمی غنیمت دان
که در سراچه ی فردا زمان ِ تنهائیست
حساب روز و مه و سال ِ کاروان در راه
خجسته است ولی هر نفس توانائیست
چو وصل ِ یار فراهم نمی کند تقدیر
روال ِ چاره ی ما هم ، وصال ِ رویائیست
بوعده گاه مشوغافل از ارائه ی گل
که گل خزیده در آغوش ِ گل تماشائیست
فراق ِ یار نزیبد به امر ِ قال و مقال
که گاهواره ی ما عرصه ی شکیبائیست
سفینه ی دل ِ هالو نمی رود به مسیر
شناوری که بر امواج ِ قهر دریائیست
۵۱
ای سرو ِ ناز ، لعبت خندان خوش آمدی
در کوی دوست ، مست و غزل خوان خوش آمدی
هجران کشیده را چه بگوید چون گذشت
مشگل گذشت ، جان من ،آسان خوش آمدی
در خلوت ِ وجود چه گلبانگ می زند
هرذرّه ای ،که ای مه ِ تابان خوش آمدی
دولت که نیست ، عمر صباحی نمانده بیش
با هر قدم بگیر ، که ارزان خوش آمدی
بر پیکر ِ سحر که ز یلدا رمیده بود
خورشید وار ، گرم و فروزان خوش آمدی
چشمم بیان کند ، که زبان بسته از حدیث
با اشک گویمت ، که خرامان خوش آمدی
آهنگ ِ من نگفت اگر خیر مقدمت
با هر نوا به محفل ِ جانان خوش آمدی
هالو رمق نماند مرا ، اگرچه بر مزار
نرگس بدست ، فاتحه خوانان خوش آمدی
۵۲
چه ناز کرده ای ، ای ناز موی زیبا را
برخ نموده عیان جلوه ی زلیخا را
درون ِ درگه چشمت چه راز گشته نهان
که طعنه می زند آسوده رنگ یلدا را
اگر که زلف ِ تو آشفته کرد باد ِ صبا
غمین مباش که مشاطّه گشت مهسا را
ربوده ای به نگاهی ،ولی که بود مرا
بجا گذار دمی ، آنچه برده یغما را
اگر کسی نگشود ست راز و رمز جهان
نموده چشم تو پیچیده تر معمّا را
سراب ِ وصل چه حاجت بوهم آوردن
کبوتری چه ثمر آشیان ِ عنقا را
مرا درخشش ِ آن دّر دیدگان ، هالو
نهایتی ست که حاصل کند تمنّا را
۵۳
باد ِ بهار می شود ، خوش نفس از هوای گل
سبزه خضاب می دمد عرصه ی بی ریای گل
پرده درید و پیراهن ، گل زنسیم صبحدم
فاش بغیرت آورد ، بلبل ِ خوشنوای گل
ابر برسم دلبری ، کوس و چغانه می زد
گاه به اشک تر کند ، چهرۀ دلگشای گل
غنچه ی ناز و نسترن ، عرصه نموده بارها
محتکران ِ بی ریا ، بارِ گرانبهای گل
راز و نیاز ِ عاشقان ، در حّرم جمال گل
سیطره ی کمال ِ جان ، جلوه ی پا بپای گل
عطره ی باده می شود ،در بدر از سبوی گل
مست و خمار باده کش ، از قدح ِ لقای گل
محتسب از جبین گل ،بار ِ عناد می نهد
جام رواج می شود ،در حرّم ِ صفای گل
یار بخلوت آمده ، زینت ِ مو بزیب ِ گل
دست قضا عجب کند ، غنچه ی گل سزای گل
برگه گل خزان شود ، قصّه ی جان آدمی
یک دو صباح همزمان ، همره و همسرای گل
باز بهالو ار شود ، روز ندای معرفت
بو که حجاب بشکند ، راز ِ درون نمای گل
۵۴
بر خیز و می به گردش ساقی بهانه کن
شورِ ِ شباب حاصل ِ عمر یگانه کن
درهای خوشدلی همه بستند بیدریغ
با بی نهان بعالم مستی نشانه کن
ابعاد زندگی ، همه در مستی ِ شراب
در پیچ و تاب ِ عالم ِ هستی فسانه کن
هر ممکنی که دیده و دل کرد آرزو
آنرا فدای ِ جرعه ی جام شبانه کن
آثار ِ غم به نغمه ی چنگ و رباب و تار
با رأی خویش دفن به گور ِ زمانه کن
هر آشنا که طعنه به مستی زند تو را
او را به قصر ِ دوزخ ِ اسفل روانه کن
در مسلک صفا نبُود جای هر دغل
هالو همین قضیّه بصد ها ترانه کن
۵۵
از در و دیوار ِ یغما بانگ ِ رسوائی گذشت
از بساط ِ خرقه پوشان رنگ ِ تقوائی گذشت
طالب ِ گلزار ِ گل ، از عرصه ی سبز چمن
تا حریم ِ رنگبازان ، مست و سودائی گذشت
نی همه اسرارِ گویا در گیریبان ِ سکوت
طبل خالی را صد ا ،از عرش مینائی گذشت
شرمساری را شقایق بر جبین زد داغدار
بسکه از خار ِ دژم ،اوصاف زیبائی گذشت
نغمه ی شادی نمی خوانند مرغان ِ سحر
تا حجاب ِ صبحدم از مرز یلدائی گذشت
کارگاه ِ مهربانی در بند از هر جهت
خاک ِ آتش در نهایت باد پیمائی گذشت
شمع ِ بزم ِ بی سحر گاهیم ، با سوز جگر
زین تغابن کز ازل بر جان شیدائی گذشت
در نظام ِ کینه توزان ، عاشقانرا جای نیست
رنج ِ این آشفته جانان در شکیبائی گذشت
یار ِ همآ وا نشد پیدا که در ادوار ِ چرخ
عیش هالو بی نوا در کنج تنهائی گذشت
۵۶
دلی که مخزن ِ عشق ِ تو بود زیبا بود
خرابه ایکه در او گوهرِ تولّا بود
که گوهر از دل ِ ویرانه ،قدر کم نشود
خرابه را سخن از راز ِ گنج ِ والا بود
هزار مشکل اگر هر رقیب گوید باز
چو دل به وصل تو پنداشت وعظ ِ بیجا بود
ستاره ی سحر از صبح می دهد خبری
ستاره تو نوید از بقای دنیا بود
چه حاجتم سخن از راز ِ چشمه ی کوثر
که چشم ِ دلبر ما ، یک جهان معمّا بود
براه ِ دور نخوانم بوعده ی دیدار
که جایگاه تو در کُنج ِ دل ، مصلّا بود
بوقت ِ گل به گلستان چه سود هالو
گل از تبسّم ِ آن غنچه لب ، مصفا بود
۵۷
بخوان بخلوت ِ فردای من ترانه ی عشق
ببند بال و پرم را به دام و دانه عشق
بزن به خرمن ِ جانم شرر ، که ویران شد
دل ِ گسسته ز امواج ِ بیکرانه ی عشق
بزیر ِ چرخ کبودم کشید عالم ِ پیر
که بی نصیب و بها بود از خزانه ی عشق
ز کوی خویش گسستم ، مگر که باز شود
رهی به منزل ِ جانان ، ره ِ یگانه ی عشق
چو بحث ِ طلعت ِ روی تو شد به محفل ِ دل
زدم به پرده ی دل ، داغ ِ جاودانه ی عشق
براز ِ جلوه ی گل در سحر نشد واقف
سری که نقش نزد ، خاک ِ آستانه عشق
مجو ستاره ی این خسته در کواکب ِ دور
که رمل بخت ِ من افتاده شد بخانه ی عشق
فرای درگه نورست جایگاه وصال
اگر زغنچه لبی ، بشنوی ترانه عشق
نمی دهند به هالو نشان ره جوئی
مگر زبا ور پیچیده در نشانه عشق
۵٨
همین که پیکرت از برگ ِ گل نقاب گرفت
نوای شادی ما رنگ ِ اضطراب گرفت
بلطف ِ آنکه شکفتی چو غنچه در گلزار
به بوی وصل ِ تو هر بلبلی شتاب گرفت
فضای عالم خورشید در رواق ِ نظر
ز رنگ ِ چشم تو تا بیکران خضاب گرفت
چنان زجام ِ مّحبت جدا شدم از خویش
که مست بی خبری از می و شراب گرفت
سپیده وار زمهرت نهفت مخزن ِ دل
سحر نگشته وجودم چو آفتاب گرفت
چو شمع سوختم آنقدر ، تا که محفل ما
زبوی زلف ِ تو خوش عطره ی گلاب گرفت
دل ِ رمیده ی هالو در این سرای ِ سکوت
زجلوه ی رخ ِ تو گرمی ِ شباب گرفت
۵٩
سلام ِ ما برسان حوریان زیبا را
بگو که برگ ِ گل آشفته می کند ما را
بگو زلف ِ پریشان چرا ، که موج نسیم
دگر هوس نکند عطر ِ یاس و مینا را
زنعمتی که ز اوراق ِ گل نصیب شدند
عنایتی به کرم ، عاشقان شیدا را
زبان ز وصف ِ تو کوته ، که با سرایت ِ خاک
بیان ِ حسن ِ تو طاغی کند زلیخا را
چنان زهجر تو سر گشته ام بعمق وجود
که یک سفینه زطوفان ِ نوح دریا را
جمال روی تو کافیست در رواق ِ بصر
مده بهانه بشوکت خضاب و دیبا را
حجاب گر که چنین می کشد زطلعت ِ ماه
جدا از جرگه عالم کنی ثریا را
چه انتظار ز هالو ، که در این روال ِ فراغ
برون زپرده کند ، عاشق شکیبا را
۶۰
ما از آن طّره ی زلف و خم ابروی تو چیست
به نظر بازی ِ آن غمزه ی جادو ی تو چیست
غم ِ تنها ئی دل ، گشت همآوائی تو
وه که در جاذبه ی لعل ِ سخنگوی تو چیست
بکلام ار نزدی شوکت ِ جان رنگ ِ امید
عنبرین باد صبا در گذر از سوی تو چیست
گل که شد مدّعی غایت ِ زیبائی حسن
سرخ رو از گل ِ رخساره ی نیکو ی تو چیست
همه در بزم ِ تو مستند ، زبرنا تا پیر
کس ندانست که اندر قدح ِ روی تو چیست
گر که مشهود جهانند به یک خاتم و تخت
فارغ از کون و مکان در طلب ِ کوی تو چیست
راز ِ دلدادگی ماست ، که بر چهره ی گل
هاله ی سایه از آن سدّره ِ گیسوی تو چیست
گر که گویند قضا رام کند عاصی ِ مست
اینهمه نقش بر آن عارض ِ دلجوی تو چیست
عالم از عزلت ِ ارباب ِ صفا نالان شد
زین همه رنگ و ریا عاشق هالوی تو چیست
گر سرانجام به خاکست نهانگاه خیال
تا ابد در کشش از سلسه ی موی تو چیست
۶۱
دل را ببین که مونس ِ یکدانه ی من است
پنهان زچشم و محرم ِ بیگانه ی من است
سوز ِ نهفته ام ، همه در سینه ی دل است
دل نیست ، لعبتی است ، که دیوانه ی من است
مشگل گشا نبود که خود مشگلی عیان
غمخوار ِ من نبود که غمخانه ی من است
رازم بیان نکرد ، نگهدار ِ راز بود
افسونگری نداشت که افسانه ی من است
هرگز نوا نبود ، ولی شد نوای جان
این بینوا چه بود ، که جانانه ی من است
روشن نکرد کلبه ی جانم بغیر او
او شمع ِ بیفروغ بکاشانه ی من است
در خون ِ من طپد همه عمر بیدریغ
گوئی کدام ساقی و پیمانه ی من است
پروا نداشت از غم ِ هالو زجان ِ خویش
در آتشم بسوخت که پروانه ی من است
۶۲
بیا که در دل ِ من صبر ِ انتظار گذشت
نوای مرگ رسید و شفای کار گذشت
گمان زنغمه ی زلفت ، اثر گرفت اجل
که بکار ِ خویش رها کرد دوست وار گذشت
به خاکدان ِ جهانم که پر کشید وجود
چو شمع سینه بر آتش نهاد و زار گذشت
مگر زسوز ِ دل ِ من شنید لاله سخن
که خون دیده برخسار و داغدار گذشت
درون ِ خلوت ِ هالو چه می کنند نظر
هر آنچه داشت بجز جلوه ی نگار گذشت
سپیده سر نزد ، شب نمی کشد دامن
مگر شبی که با یاد تو گلعذار گذشت
مگو طریق ِ تحمل بگیر و آسان باش
که راه ِ قافله دیگر از آن دیار گذشت
دگر به بحر ِ نهایت نمانده گامی چند
عنایتی به مّحبت که روزگار گذشت
۶۳
ز بَعد ِ روی تو این باغ و مرغزاران چیست
نوای زمزمه ی آب ِ جویباران چیست
هوای نکهت ِ گلزار ، در ستیغ بهار
بپای عطّره ی زلف ِ تو نو بهاران چیست
سپیده ی سحرم داد ، مژده ای که دگر
شبی گذشت ، مگر عمر بیقراران چیست
حکایت ِ دل ِ پروانه داشت قصّه ی وصل
ببین حکایت ِ دل از بیان ِ هجران چیست
شریک محفل یاران نمی شود دل ِ ما
چو شمع نیست ، دریغا ، که بزم ِ یاران چیست
کنون که جان و دل از انتظار دربند ست
دگر زخلوت ِ ما بحث خرده گیران چیست
نوای غمدلی ما که می گدازد عرش
بوقت ِ لحظه ی دیدار ِ گلغذاران چیست
قدم به کلبه ی دل چون نهی نگو هالو
که این خرابه ی خونینِ پر غباران چیست
۶۴
در سخن جلوه ی دلدار بس آسان کردند
در عمل عاشق ِ شوریده پریشان کردند
چشم ِ زیبا چه نهان داشت که در معبد زلف
آیتی ساخت که پندار ثنا خوان کردند
تا به تدبیر فراهم نشود ، بزم ِ وصال
خیره سر ، کنگره ی چرخ شتابان کردند
گرچه از روز ازل کون و مکان هیچ نبود
همه را عرضه به خال و خط ِ جانان کردند
تا به یغما نشود گلشن هستی از گل
دفع ِ این فاجعه را روضه ی رضوان کردند
عهد و پیمان نگسستیم که در مکتب ما
درس اول ، سخن ِ شمع ِ فروزان کردند
اشک رخساره ی هالو نه همانست که بود
شوکتی یافت که از آینه پنهان کردند
۶۵
هنوز هاله ی زلف ِ نگار پا برجاست
امید دیده بدیدار یار پابرجاست
هنوز هم سفر ِ عافیت به محضر ِ دوست
درونِ حاضر ما ، بیقرار پابرجاست
زغمزه ها که بکنج دل آسمانی بود
فراتر از اثر روزگار پابرجاست
اگر چه دشت شد از رنگ و بوی گل خالی
شمیم طرّه ی عنبرنثار پابرجاست
سراب را بزدائیم از رواق ِ بصر
اگرچه فاصله تا نو بهار پابرجاست
گهی ز حنجره ی خوشنوای ِ مرغ ِ سحر
حکایت ِ گذر ِ این مدار پابرجاست
نوای اوست که در لابلای خیمه ی شب
همیشه در نفسی زنگوار پابرجاست
زمین بعرش چه دوزند ، عرش را به زمین
که رای دلبر ما ، استوار پابرجاست
طلایه دار که خود در عذاب بینائیست
شکست ِ سیطره ی شهریار پابرجاست
هنوز در دل ِهالو فضای سبز ِ چمن
به شوکت ِ شفقی پایدار پابرجاست
۶۶
سحر از جلوه ی زیبای تو دلشاد شدم
گو که شیرین نفسی آمد و فرهاد شدم
خنده بر لب ، به نوای تو گسستم کابوس
یکدم از غمکده ی جان خود آزاد شدم
به بهشتم مّبر از دیر ، مکن وعظ دگر
که بهشت آمد و من فارغ از امداد شدم
چنگ بر گردن ِ آن دلبر ِ جانانه زدم
محتضر بودم و انگار که نوزاد شدم
نقطه ی عطف فلک بود و یا سلطه نور
که سبکبار برون از همه ابعاد شدم
کاشکی آن سحرم تا به ابد می پیوست
که زفردا زدگی یکسره فریاد شدم
زندگی بار گرانیست ، کشیدن تا چند
داستانیست کزان خسته زبیداد شدم
زآن دلارام عذابی که نبردم هالو،
پس به تقدیر چو یک خرمن پر بار شدم
۶۷
بریز در رگ ِ جان شوق مهربانیها
برون شو از قفس ِ تنگ خود نهانیها
نهال ِ گل که نشاندی بدشت ِفردا ها
دگر ز طبع ِ طبیعت چه شکوه خوانیها
چو راز ِ بخت نشد فاش در سراچه دل
مبر سفینه بگرداب ِ بد گمانیها
بسعی از دل ِ آتش برون شود گل نار
اگر که در طلب آرند کاردانیها
نه برگ ِ زرد خزان پنجه می زند بردل
نه نو بهار دهد بار ِ کامرانیها
دریغ ِ عمر که بیهوده می رود بر باد
طنین آه ز افسوس ناتوانیها
ستاره در پس ابر ست و ابرها گذرا
یقین مبند به اوضاع ِ آسمانیها
در این سرای که پروانه ها برند به نور
بخوان ترانه به پرواز ِ شادمانیها
اگر چه عرصه وسیع ست و بیکران ابعاد
درون ِ پرده دل فوق ِ بیکرانیها
هزار راه طلائیست کشتزار ِ طلب
اگر زگفته هالو بری نشانیها
۶٨
فردا که سخن از من ِ دیوانه بگویند
آواز کنان قصّه ی پروانه بگویند
با رأی خود آتش زده ام خرمن جانرا
پندار چه حاجت که زبیگانه بگویند
در محفل ِ ساقی نشود مست خماری
تا جامه ی او خرقه ی میخانه بگویند
آنان که ندیدند دمی جلوه دلدار
غافل گهرانند که جانانه بگویند
اندر گذر ِ عشق که مستیم سراپای
کو گوش که جز ساغر و پیمانه بگویند
در مخزن ِ دل ، گوهری از نقش نگارست
تا گنج نهان در دل ِ ویرانه بگویند
افسونگرِ هالو شده آن شمع دل افروز
بگذار بر این کُشته هر افسانه بگویند
۶٩
گرچه ما را طاقت ِ امروز و فردای تو نیست
جز رضایت چاره بر عهد ِ سبکپای تو نیست
سوز ِ دل فریاد شد پیچید در تار وجود
گرچه این آشفته جان در وهم و رویای تو نیست
گل به گلزار آمده هر خاک ِ تیره سبز شد
حال مسکین را نگر کاین عرصه سوادی تو نیست
دل به میثاق تو شد در بیریائی هدیه ای
لیک دانم تحفه ای در شأن ِ والای تو نیست
گرچه افلاکند اینسان غرقه در دریای نور
در حقیقت یک حباب از چشم زیبای تو نیست
مُهر جاویدان زدی بر این دل ِ ویرانه ام
شهریارا ملک ِ ویران شوکت آرای تو نیست
من چه حاجت سر کشم هر کوی و برزن هر دیار
گو کجا پیدا شود ، آنجا که سیمای تو نیست
کلبه ی هالو منّور کن بدیداری دگر
محتضر را فرصتی برشک و امّای تو نیست
۷۰
راز آهسته می رسد در گوش
از سماوات ِ بی زبان خاموش
از دل ِ سرد ِ آبهای کبود
بستر خاک ، پیکران آغوش
از شفق های بی رمق ، فردا
از سکوتی ز ناله ها مخدوش
از حیات ِ فکنده در تشویش
از شررهای خفته در سر پوش
از ندای رمیده در رگ ِ مرگ
از هراسی که می کشد بر دوش
از امید گسسته در کابوس
از دل ِ تنگ و خاطر ی مغشوش
از غم و اشک ِ آخرین فریاد
از شرنگی که گذشته نوشانوش
از همان رنج ِ بیکران ، هالو ،
وحشت از بودن و شدن خاموش
۷۱
مگر بخلوت ِ گل می روی بعزم وصال
که خیمه خیمه صفائی و پرده پرده جمال
کنون که چهره خضابست از عصارۀ گل
مریز در گهر باغبان شرنگ ِ ملال
بشاخسارِ جدائی گر آشیان کردی
گهی به لانه ی درین سزا بوَد پر و بال
اگر بکاخ شدی ، کاخ شوکت و اقبال
مزن به کلبه ی خود سنگ ، سنگ ِ اضمحلال
بکام تلخ ِ من امروز کن حلاوت خویش
اگر که بود و یا هست فرصتی و مجال
بلطف ِ وقت ِ سحر چون کنی ارادۀ لطف
که یک دم است و دمی نیست زندگی بروال
فرای خانه ی هالو ، اگرچه پست و حقیر
همان ستاره و شمست و ماه ِ بدر و هلال
خراب ِ درگه عشقت ، بگو که بگشایند
دری که باز نگردد بدیرگاه مَحال
۷۲
دیگر هوسی نیست بسر ، گرچه سری هست
نور ِ بصری نیست اگر هم بصری هست
در ورطه ی جان گرچه دگر تاب و تبی نیست
گویند نفس آهسته که اندک اثری هست
از باد خزان ، در دل ِ ما نیست شکایت
تا از چمن آرا ، گل ِ زبیا ، خبری نیست
تا منظر ِ دل باز کند چشمه ی خورشید
بر قصر ِ بقا ، شوکت ما ، کهنه دری هست
گر چهره ی دلدار ، در امواج عتابست
دل دار ، که بر عاشق ِ مسکین نظری هست
تا درگه جانان که در اوهام نگنجد
این فاصله در قدرت ِ هر بال و پری هست
مأیوس مباش از گذر ِ چرخه ی گردون
بر ظلمت ِ شب باز امید ِ سحری هست
بر جلوه ی مهتاب مزن خیمه امّید
انگار از آن عارضه ، گرما اثری هست
بر چهره هالو بنگر آتش جان را
گر رنگ ِ شفق نیست ولی چشم ِ تری هست
۷۳
دلا دگر رمقی تا وصال ِ جانان نیست
از آن نشانه ،نشانی به بیقران نیست
شفای آب بلب تشنه ای ، نوید خوشست
بعرصه ایکه سرابی ز ا بر و باران نیست
به نو عروس چمن باز گو حکایت ما
در آن سرای که تزویر پرده داران نیست
بخلوت ِ سحر ای دل مجو حلاوت خواب
که این تلاش بجز لحظه های ویران نیست
ز چشمه درس ِ متانت طلب ، زلال سکوت
که قیل و قال در احوال ِ چشمه ساران نیست
غمین مباش که گل رَخت می کشد از باغ
که گاه ِ جلوه ی جانان کم از بهاران نیست
بمرگ ِ روز و شبم فاش کن ترانه ی شاد
که اختیار در احیای روزگاران نیست
خبر به محفل هالو رسان که منبع ِ ناز
مدام بی خبر از بار ِ درد هجران نیست
۷۴
بیا تا در میان ِ آه ِ سرد ِ آرزوهامان
فلک را بی ستون دانیم براه اوضاع فردامان
قضا تا چند انگیزد وسائل بر دغل کاری
که از ما بگسلد ، امید ، در کابوس ِ رویامان
سکوت ِ دل نمی گوید فرو رفتن به بیزاری
مگر روزی که در سر نیست پنداری زسودامان
سحر افسانه ی ظلمت بگور ِ شب روان دارد
که ما هم ظلمت اندازیم ، خود ، از جان ِ پویامان
بدرگاه ِ شفق خوانند مرغان نغمه ی شادی
که روزی نو ، نوائی نو ، دهد این بار آوامان
چمن در رنگ ِ گل زیباست ، باید دید زیبائی
که فردا چشم می جوید بسختی راه ِ مأوامان
فرا از گلشن امّید در دل چیست سودائی
در ان گلشن توان خندید بر هر رنج ِ بیجامان
بدین پیرانه سر منگر که یابی درد ِ جان ما
فقط آئینه میدارد گهی ظاهر هویدامان
سخن از شمع بشنیدیم چون پروانه ای ، هالو،
که در سوز و گداز ما ، زبانی نیست گویامان
۷۵
جلوه امّید ما در خانه آمد باز رفت
خسته از راه آن مه ِ یکدانه آمد باز رفت
شور و غوغای دل ِ ما از زوال ِ انتظار
چون سراب ِ تشنگان ، جانانه آمد باز رفت
خنده آمد تا گشاید مُهر ِ خاموشی زلب
چون حبا بی بر لب ِ پیمانه آمد باز رفت
شمع ِ هستی در نهان می سوخت گویا تا سحر
کان پریسا چون سبک پروانه آمد باز رفت
بابها بستیم شاید ، تا که آن دیر آشنا
در مظان ِ خویشتن بیگانه آمد باز رفت
کاخ ِ زرینی که خود کردیم در رویا بنا
در شبق پیچیده شد ، ویرانه آمد باز رفت
هالو از بخت ِ بد و تقدیر ِبد فرجام نیست
گو حقیقت را ، که چون ، افسانه آمد باز رفت
۷۶
تا شراب ِ تلخ ِ هجران نوش می باید نمود
قّصه ی شوریدگی را گوش می باید نمود
تا افق روشن نسازد پر تو ِ سرخ شفق
ظلمت شب ، دیدگان سر پوش می باید نمود
تا رجا در سینه ی جان ، رنگ ِ هستی می زند
رنج ِ راه ِ وصل را ، بر دوش می باید نمود
تا نوای عافیت از دور می خواند سرود
دل بر ان راز و نیاز ، آغوش می باید نمود
تا خبر از حُسن دلبر می دهد خوش آگهی
نقش او بر جان و دل منقوش می باید نمود
تا که هالو در رواق ِ دیده دارد طرح یار
صورت ِ افسونگران مخدوش می باید نمود
۷۷
آخر نبرم راه سر ِ کوی تو تا چند
کمتر زنسیم ِ سحر از بوی تو تا چند
بس آتش ِ هجران ِ تو در سینه نهان بود
پیغام ز چین در خط ابروی تو تا چند
چشمت ز که آموخت چنین رسم فریبا
این شیوه از آن نرگس ِ جادوی تو تا چند
دل محتکر ِ نقش ِ تو شد خانه به خانه
بی بهره گی ِ چشم تر از روی تو تا چند
بگشای لب از وعده ی دیدار سخن گو
فریاد از آن مُهر ِ سخنگوی تو تا چند
مشتاق ِ وصالت نه بزنجیر سزاوار
بر هر رگ ِ جان بند ِ گیسوی تو تا چند
من گمشده ی وادی هجرانم و حیران
در یوزگی عارض ِ دلجوی تو تا چند
از پرده برون آی ، نگر شوکت هالو
باقیست مگر در گره ی موی تو تا چند
۷٨
پرده بردار و نقاب از رخ ِ زیبا بردار
غم زغمخانه ی ما ، این دل ِ شیدا بردار
راز ِ آن مُهر ِ سخنگو به تبّسم بگشای
طیره چینی که بر ابروست ز سیما بردار
برگ ِ گل عرصه ی خاکست ، صبا تشنه ی مشک
گره از نافه ی آن زلف ِ چلیپا بردار
اختر ِ نیک ِ فلک طالع و اغیار بخواب
گو بوصلی قدمی ای بت ِ رعنا بردار
تخت بر مرکب ِ باد ست و بر آن گوهر ِ جان
گر سزد زینت ِ آن شوخ به یغما بردار
سر که در درگه جانان نزد نقش به خاک
خاک ِ خاکست به یک ناوک ِ ایما بردار
اشک از پیکر ِ دل چون شود از دیده روان
بدعایش منشین ، دست ِ دریغا بردار
نور از منبع ِ رخسار ِ چو خورشید نما
ظلمت از خاطر ِ هالو به تولّا بردار
پایکوبان و غزلخوان به چمن عذر بنه
عقده از جان ِ فروبسته ی دلها بردار
۷٩
عذاب در دل ِ ما ریشه کرد و جان بی تاب
که مرگ پنجه عیان کرده از ورای نقاب
بشوق ِ وصل ِ عذارش کشیده شد بر خاک
جبین به درگه رندان چه بی حساب و کتاب
پیام ِ این دل ِ شوریده تا به محضر دوست
هزار راه ِ مغاکست و واحه های سراب
غلام محفل ِ ساقی که در نمایش ِ می
برون زقال و مقالست و وعده و ارعاب
اگر درازی شب می برند تا ظلمات
زشمع بارقه ای هست و شوکت ِ مهتاب
ز خط گفته مخوانید چهره ی باطن
که اصل ِ صحت ِ ما رفته از دیار ِ صواب
خطا بود ز سپیدار انتظار ثمر
مگر زگستره ی سایه و ترانه خواب
سپید جامه ی تقوا بخرقه ی هالو
مزیتی نشود بر نجات روز ِ حساب
صفای ِ درک محبت اگر چه دلشادیست
یقین مدار بر احوال ِ باز تاب ِ خضاب
٨۰
دوای درد سفارش کن ای طبیب شراب
کنار خرمن ِ گل بانوای چنگ و رباب
جرس مدام بکارست و کاروان در راه
بلحظه ای نرود در درنگ یا در خواب
سفر بر عرصه ی بحرست ، بحر ِ بی ساحل
سفینه خیزه ی آبست و ناخدا هم آب
کجا برد ، به چه مقصد ، زکس نمی شنوی
که نیست پیر خرابات و حلقه ی اصحاب
شکوه ِ نفس نه با پرنیان شود روشن
گه برگ ِ زرد نشود گل بعطر یا به خضاب
گره زموی گشودن همان و وا ماندن
زراه ِ دکّه ی خمّار ، دیر ، یا محراب
بوقت ِ غرقه شدن خوش بوَد برغم ِ روال
نهان به پرده اسرار ، سر خوش و شاداب
نمی کنند زهالو نه پرسشی بسئوال
نمی دهند بعاقل نه پاسخی بجواب
بوقت ِ شامگه و شور در کواکب دور
بده بساقی سیمین حوالت ِ می ِ ناب
٨۱
باید که دگر از دل و دلدار جدا شد
باید رقم صفر در ارقام قضا شد
باید که برون کرد دل از سینه رهاکرد
من از غم ِ دل ، دل زمن آسوده رها شد
باید بدرون رفت به تنهائی ِ خاموش
خاموشتر از سایه ی ابر گذرا شد
باید که رها گشت از این حلقه ی زنجیر
بی برگ ونوا ، رسته ز زنجیر ِ نوا شد
باید که تهی کرد همه نام و نشان را
بی نام و نشان خسته و سرگشته فنا شد
انبوه ِ فغانیم در این دایره ی تنگ
باید چو سکوتی ز شب ِ تیره سوا شد
باید که صفا شد ، همه چون نور هویدا
آنگاه روان تا حرم ِ سر ِ خدا شد
باید که گذر کرد از این ِ معبر خاکی
هر ذرّه ی ما خاک شده خاک زما شد
بگذار بجویند ز هالو اثر خاک
کان سوخته جان محو در امواج ِ صبا شد
٨۲
باز در سر ، همه جا رنگ ِ سرابست سراب
باز در محفل ِ ما بحث عذابست عذاب
باز اشک از دل ِ خونین بجبین می غلطد
سینه با ناله کنون جای ربابست رباب
جلوه ی ماه که تابید ، دمی ، در شب ِ تار
باز پنهان شده در قصر ِ سحابست سحاب
بخت بیدار شد از موج ِ نسیم سحری
باز در قصّه ، افسانه بخوابست بخواب
پیکر از خویش تهی باید و رفتن در خواب
تا که رندانه بگویند صوابست صواب
در پس ِ پرده ی حکمت چه بُود تقدیرم
آنچه دل داشت نظر ، جمله برآبست برآب
داشت هالو هوسی تا غزلی ساز کند
حال ِ دل گشت عیان بسکه خرابست خراب
قلم ِ حادثه خوش باد که در مسلک ِ عقل
رنگ ِ بطلان نزند هرچه حسابست حساب
٨۳
غمین مکن دل ِ شیدا ، زمانه بر باد ست
نوای عشق ز تقدیر و عقل آزاد است
ز برگه های شقایق ، بدامن ِ کهسار
نمای خاطره ی بیستون و فرهاد است
حصار ِ فاصله بشکن ، کجاوه می گذرد
بسرعتی که فزون از طنین ِ فریاد است
مجو حلاوت ِ فردا ، بعزم دادرسی
که پیر عالم ما هرچه هست نوزاد است
بچشم ِ دل بنما راحت ِ معیشت ما
که گاهِ رامش ِ ما در سکون ِ اضداد است
بحال ما ندهند مژده آن سخاوت ِ لطف
امید ماست که براین فرضیه دلشاد است
تو یک کتاب ِ کلامی برون زحّد کمال
که وصف ِ حسن تو گفتن صراط ارشاد است
عنایتی به قدم ، یا کلام دلجوئی
گذر ز معبر فردا نه جای ایراد است
سراچه دل ِ هالو ، سراب افسونها
زعشوه های تو ویران و گاه آباد است
٨۴
چیست در گستره ی دشت ِ خیال
آخرین نقطه ی امّید ِ وصال
چیست بر پیکر آن سروِ ِ بلند
بر ستیغ قللِ فر و جلال
چیست آمیخته در رنگ ِ شفق
هاله ی نور به تاریکی ِ پر رنج و ملال
چیست انگیزه ی این چرخ عظیم
بیکران قدرت ِ بی جنگ و جدال
چیست در رایحه ی موج ِ نسیم
عطره ی گلشن ِپر رنگ و جمال
چیست در زمزمه ی چشمه ی آب
بوسه ای بر لب ِ دریای زلال
چیست اندر نَفس ِ گرم بلند
آه سردی که مگر فاش کند حّل ِ سئوال
چیست در معرفت ِ راز ِ حیات
آمدن ، بودن و رفتن به زوال
چیست در باور هالو ز وجود
یک گلستان که کند باز بهر لحظه ی حال
٨۵
بریز باده به کام که فصل ِ شیدائیست
وفور خرمن ِ گل ، شاهکار ِ رؤیائیست
بخوان ترانه ی شادی ، زشوق حجله ی گل
که آخرین غزل از دخمه های تنهائیست
ز برق ِ چشم زلیخا شکفت نرگس مست
شقایق از نفس عاشقان لیلائیست
هزار برگه ی گل نو به نو رود بر باد
فراز ِ دشت ، همان آسمان ِ مینائیست
ز راه خویش مرانم به سجده گاه نیاز
نیاز ِ دل طلب ، کِشته های پویائیست
به خلوت سحرم ده ، بشارت ِ پرواز
که دشت بستر ِ ناز است و ناز ، زیبائیست
بچشم ِ سبزنگر ، سبزه زار هستی را
که راه ِ قافله از واحه های خارائیست
بساط جلوه ی هالو ست در سکوت ِ خیال
طنین آه که بر مرکب شکیبائیست
٨۶
در آن سفر که به گلزار آشنائی بود
تو بودی و دل ِ من بود و بیریائی بود
نوای قهقه ی کبک در سکوت ِ بهار
غریو ِ همهمه از روز و شب رهائی بود
برنگ ِ سبزه و گل شد ستاره ای پیدا
در آن نما که ز ما طرح ِ یک نمائی بود
بخنده خنده شکفتیم با شکفتن گل
ز پرده راز در امواج ِ جابجائی بود
هزار نقش ِ پریشان رسیده بود بهم
بهر نگاه که در چشم ِ ما جدائی بود
فراز ِ دولت قارون و مُلک اسکندر
همای عشق ، که معراج ِ پارسائی بود
ز کارگاه ازل تا سراچه ی هستی
بجز حقیقت دیدار ، بی بهائی بود
ز عطر ِ گلشن هالو نمی برد بوئی
هر آنکه در گهرش رنگ ِ خودستائی بود
٨۷
جلوه ی بزم جهان ، در خم بینائی ماست
عطر ِ گل ، باور گل در رگ ِ بویائی ماست
ورق ِ واقعه را ، دست ِ قضائی ننوشت
آنچه آمد ، همه از دست ِ توانائی ماست
تا سحر گر برود مجلس ِ ساقی به روال
رونق ِ میکده با ساغر ِ مینائی ماست
ما غبار ِ ملکوتیم ، به گلزار ِ وجود
پوشش از نور محبت چمن آرائی ماست
جمع ِ جانانه بجوئیم که بر عرصه ی خاک
رخ شیرین دهنان خلعت ِ دنیائی ماست
در ندامتگه فردا ، چو سرابی گذران
راز ِ هر نکته عیان درسر سودائی ماست
شعله ی شمع که در محفل ما می خندید
تا شفق ملتهب از خاطر ِ تنهائی ماست
تا شهاب ِ فلک از رخ بگدازد اثرم
اثر ِ سوز ِ غزل ، مونس ِ هر جائی ماست
گو به هالو که جهان چیست ، سراسر گرداب
رمز ِ آرامش ِ ما ، بانگ ِ همآوائی ماست
٨٨
من ِ خراب از این منزل خراب چه باک
به تشنه در دل ِ صحرا ، شط ِ سراب چه باک
به عزم ِ منزل ِ جانان چه بیم از طوفان
که غرقه را خبر از موج ِ بی حباب چه باک
کشید کار بر رسوائی از شمار گناه
دگر زمستی ما از شراب ِ ناب چه باک
چو یار ترک ِ محبت نمود چهره دژم
زغیر سرزنش و طعن نا صواب چه باک
امید ِ وصل به سر گر نبود رنگ ِ خیال
فرو به لجّۀ تشویش و اضطراب چه باک
اگر به دل نبُود ، شوق لحظه ی دیدار
دگر زدیده که دائم رود به خواب چه باک
چو عزم ِ یار چنین بود و امر تقدیر
کنون زناله ی هالوی در عذاب چه باک
٨٩
با طواف ِ کوی جانان ، آشنائی یافتن
در شکوه ِ همصدائی ، همصدائی یافتن
خرقه ی پندار در مرز ِ مّحبت باختن
قالبی نو در دیار بی ریائی یافتن
دل به فردای بهاران با رجا افروختن
غمزه ی دلدار ، مفتاح ِ رهائی یافتن
پنجه بر رخسار گل ، عطر نهائی بیختن
گرده ای از گل شدن در گل سرائی یافتن
عقده های دل در آغوش تولّا ریختن
از مّحبت چاره ای بر بینوائی یافتن
مشگل ِ فریاد بر سطح ِ چمن آویختن
از صفای سبزه زاران رهنمائی یافتن
تا ابد مستند ، هالو ، رهروان ِ کوی عشق
گرچه جانان ، در سراب ِ هوی و هائی یافتن
٩۰
از سوز ِ دل ِ خویش شرر گشتم و رفتم
یک بوسه بدامان سحر گشتم و رفتم
تا غنچه ی جان باز شد از پرتو ِ امّید
بانگ ِ جرس آمد به سفر گشتم و رفتم
از خوی سپیداروش و نقش ریاکار
نا خوانده غزل ، خفته به سر گشتم و رفتم
شوریدگی آموختم از نرگس سرمست
مرغ ِ چمنی ، سوخته پر گشتم و رفتم
از پیکر ِ گرداب به مرداب ِ خموشی
یک طرفه حبابی به نظر گشتم و رفتم
از عالم ی قدسی ، بسرا پرده ی ِ خاکی
موج ِ نفسی ، خسته گذر گشتم و رفتم
تا درگه مهتاب ، همآواز شقایق
یک خنده به کابوس ِ خطر گشتم و رفتم
از سوز ِ تولّا ی تو انگار سبکبار
چون دود ، به معراج ِ بصر گشتم و رفتم
هالو ، به لبم جام نشد شب بسر آمد
میخانه ببستند ، بدر گشتم و رفتم
٩۱
گل به خضاب می کشد ، جلوه ی مو بموی او
غنچه به ناز واکند ، شوکت تو بتوی او
عالم ِ ذرّه می کشد ، جام ِ جهان نمای او
راز ِ درون سرای دل هاله ی رو بروی او
گستره بحار او ، کون و مکان حجاب شد
قطره ی بینوای من ، رفته به جو بجوی او
سرو و صنوبر آورد ، سر به هوا هوای او
خنده ی کبک می زند ، جستن ِ کو بکوی او
طرّ ه ی مشکبار او ، در نفس صبا شود
تا که مشام خوش کنم زآنهمه بو ببوی او
شادی ِ وصل می درد ، بلبل خوشنوای گل
من به سکوت می خرم ، خصلت خونجوی او
زاهد ِ خرقه پوش را در عجب از نقاب ِ دون
مست خراب می کشد ، باز سبو سبوی او
خوش بنواز مطربا ، ساقی ِ خوش نوا بگو
در طلب ِ رضای او یافته سو بسوی او
فاش بهالو ار رسد بار ِ قدح بکام ِ دل
باز بفال می زنم ، اینهمه گو بگوی او
٩۲
ما درس ِ وفا از لب ِ پروانه شنیدیم
بی رنگ و ریا ، صحبت ِ دیوانه شنیدیم
از زمزمه ی آب که در نهر روان بود
حائل نه میان خود و بیگانه شنیدیم
در خلوت ِ گل جلوه ی محراب ِ نظرها
بی پرده هرآن بود کماکانه شنیدیم
در لانه هر فاخته و قمری و مینا
آهنگ ِ سخن تا غم ِ ویرانه شنیدیم
از نرگس ِ طنّاز که چشمی نگران داشت
خرّم دلی و نغمه ی مستانه شنیدیم
در بحث ِ چمن جمله بسی بود به نجوا
یک نکته عیان بود که جانانه شنیدیم
بر گیر نقاب از رخ و خود باش به گوهر
آنگونه که از رهرو ِ میخانه شنیدیم
هالو به طرب خیز و محبت که زهر باب
پیمانه عمرست که دردانه شنیدیم
٩۳
مرا تا درگه ساقی بسر یا به پا دویدنها
شرابی تلخ نوشیدن بکام ِ دل رسیدنها
درون هر رگ جانرا که در بستند بر هستی
به ناز و غمزه ی ساقی حیاتی نو خریدنها
بدامان ِ سحر آویخت ، لختی پرده ی ظلمت
افق زرینه رو، روشن پس از ظلمت دریدنها
ببوی گلشن ِ فردا ، هزاران بلبل ِ شیدا
درون ِ تیره شب خاموش تا وقت ِ پریدنها
بزیر خیمه ی یلدا ، بخواب بی سحرگاهان
نبیند نور هستی را بکام ِ گل خلیدنها
به کوی میفروشانم به مستی خوش توان بودن
ولی طعن ریاکاران ، بسی باید شنیدنها
سفیر از جانب ِ نوروز ، موجی در نسیمی خوش
خبر ها از بهاران داشت با نکهت دمیدنها
به یمن ِ مقدم ِ جانان بدامن گل اگر خواهی
به خون آغشته دستی را ، بجان باید خریدنها
مپنداری که هالو را جنون آواز می دارد
که بانگ عشق می گوید زخود خواهی بریدنها
٩۴
اگر در سر هوای کوی جانان آرزو داری
بزن کوس مّحبت را ، شکفتن موبمو داری
بکام ِ عاشقان دیدی لبالب جام و دانستی
تو هم از آن می ِ گلرنگ رطلی در سبو داری
بهای ِ شوکت ِ جانرا که می جستند در هستی
بشوق ِ چشم مست ِ خوبروئی جستجو داری
در آن منزل که مأنوسست و بانگ ِ کاروان خامش
مباش ایمن زهجرانی که فردا رو برو داری
فراق آلوده هرگز خو مکن در محضر ِ جانان
بگویش قدرت ِ طوفان از آن مشکینه مو داری
به فتوای سحر ، هالو ، شب از پندار خالی کن
که فردا شرط ِ بیداری از آن فرزانه خوداری
٩۵
این زمان باز سزاوار ِ دعائی دگراست
خبر از زمزمه ی طرح ِ دغائی دگراست
شوربختی که قرین بود سر آید زقضا
باز در تیرگی از حال و هوائی دگراست
صحبت از جلوه ی گل بود و سحر در شب تار
شب بجا در افق از تیره سمائی دگراست
غنچه پژمرد و نهان گشت در آرامش ِ خاک
بلبل افسرده دل از شور و نوائی دگراست
خانه چون باز نمودیم به بیگانه و غیر
جای ما نیست در آن خانه چه جائی دگراست
خفته بر تارک ِ افلاک و یا بستر خاک
تابع ِ قدرت ِ خوابست ، نه نائی دگراست
راه ِ گلزار چو هالو به سرابی ندهد
آنکه را عطرۀ گل راهگشائی دگراست
٩۶
آن شمع دل افروز که در خانه ما نیست
روشنگر جائیست که کاشانه ی ما نیست
از سوز ِ دل ِ خویش اگر برشده جانیم
کس ملتفت از ناله ی دزدانه ی ما نیست
گر چند صباحی ست در این مرحله امکان
پیداست که در محضر ِ جانانه ی ما نیست
مجنون شده جانیم که تا شوکت ِ پرواز
یک لحظه بکام ِ دل ِ دیوانه ی ما نیست
در بحر ِ هراسیم که با قدرت ِ پندار
یک بارقه از ساحل ِ پایانه ی ما نیست
ابواب ِ خرابات بجوئید سبکبال
فردا که دگر مهلت ِ پیمانه ی ما نیست
بر تربت ِ ما حوروشان در عجبین حال
کاین دخمه سرا در خور ِ افسانه ی ما نیست
گر کُنج ِ دلش نقش ز ما بود عیان نیست
آن بحث که در محفل ِ بیگانه ی ما نیست
دریای وجود ست که در منطق هالو
یک قطره برون از دل ِ ویرانه ی ما نیست
٩۷
ما که در مقدم ِ گل بادۀ صهبا زده ایم
نظری پاک بر آن جلوه ی زیبا زده ایم
قدرت و منزلت چرخه ی هستی ، همه را
بدرون کاوی هر ساغر مینا زده ایم
تشنگانیم در این دشت و سرابی در پیش
هوس غوطه به انبوهی دریا زده ایم
خود که سرگشته تر از برگ ِ خزانیم براه
طعنه ها بر طیران ِ بط و عنقا زده ایم
در حرم گرچه نهانست بسی ناله ی دل
صوت ِ خوشحالی ِ خود تا به ثریا زده ایم
تا خموشیم در این سلسله بی برگ نوا
نقش هر محتسبی ، شامخ و والا زده ایم
خاطر از روز جزا نیست مشوش ما را
زآن صفای ِ دل ِ پیمانه که یغما زده ایم
ما که امروز نزاریم و پریشان هالو
چنگ بر گسترش قصّه ی فردا زده ایم
٩٨
در کنار ِ سبزه و گل ، تخت ِ آرامش مهیا کن
به یمن ِ جلوه ی جانان ، جهانی نو تمّنا کن
در امواج ِ صبا گم کن ، غبار ِ گوهر جان را
زخال ِ چشم نرگس ، داغ بر نقش ِ ثریا کن
بزیر گنبد ِ مینا ، نمی بخشند دلشادی
بروی غنچه ای خندان ، سحر حّل معما کن
در انبوه ِ شفق پیچید آخر خیمه ی یلدا
خضاب ِ تیره ی جانرا ، دمی همگام ِ یلدا کن
به درک ِ قطره ای باران ، که در ابرست ناپیدا
برون از ظلمت دل ، رود در بستر تماشا کن
سیاهین خرقه ی ما هم ، به یک ارزن نمی ارزد
زنور بی ریائی ، جامه ای فاخر سراپا کن
درون ِ محفل ِ هستی ، محبت می دهد مستی
از این پیمانه تا هستی ، به مستی بذل ِ دلها کن
بروز واپسین هالو ، مخوان افسانه ی رحمت
کنون با رنگ یک گلبرگ ، شادان خاطر ِ ما کن
٩٩
کنون که فصل ِ بهار ست و موسم گلزار
بنوش باده که رنج است در کمین بسیار
بساط ِ این که شود جمع ، دیگری برسد
که نیست زیر ِ لحد نیز خالی از ادبار
سپیده سر زد و خندید بر سپهر و گذشت
به زور می رسد از راه ، ظلمت ِ شب ِ تار
حدیث ِ خاک بر اندیشه می زند فریاد
که گل مدام نباشد زجلوه برخوردار
نوای خوشدلی آسان نمی شود حاصل
در این زمانه که درد است و نیست یک غمخوار
نقاب ِ چهره ی یاران که بود سودائی
چه انتظار بجز طعن و سخره ی اغیار
کنون که نظم جهانست این چنین ، هالو ،
بنوش باده و خوش باش خالی از پندار
۱۰۰
چون کسی از حال ِ ما افسرده و ناشاد نیست
جز به رأی خویش رائی در خور ِ ارشاد نیست
تا نجوشد هر زمین از آب و نور ِ آفتاب
جایگاه ِ کاج و سرو و شاخه ای شمشاد نیست
گر که شیرین چهره نگشاید برون از هر نقاب
شهره در عالم به کسب ِ عشق ِ چون فرهاد نیست
غنچه باید بشکند خود را که گل گردد عیان
ورنه عطر از غنچه ی سربسته ای آزاد نیست
کشتی ِ اقبال را ، موجی اگر در هم شکست
وا رهیدن چاره را ، در ناله و فریاد نیست
همتی باید که تا دائر شود گلزار ِ گل
بی سبب هر عرصه ی ویرانه ای آباد نیست
ذات ِ آدم ، از ازل شد سجده گاه هر ملک
خادم ِ بت ، در مقام قبله ی عُبّاد نیست
تا نسوزد دل ، به حال ِ خویشتن از بندگی
زنده با آزادگی را مدرکی ایجاد نیست
تا که هالو ، ما چنین خرابیم در سراب ِ خویش
جای بحث و گفتگو بر شیوه ی شداّد نیست
۱۰۱
مرا به دشت ِ گل ِ سرخ رهنمائی کن
به کوی میکده ی عشق ، پارسائی کن
نیازمند سرابم مکن به قید نیاز
زهر نیاز بجز عطر ِ گل رهنمائی کن
بقدرت ِ سحرم کن برون زخیمه ی شب
به یک کرشمه در آغوش ِ روشنائی کن
زلال ِ چشمه بگردان حقیقت ِ گهرم
مراد ِ دل به تمنای ِ بی ریائی کن
زشاخه ی گل ِ سوری بخوان حکایت ِ من
به بزم ِ سوسن ِ آزاد ، آشنائی کن
بسایبان ِ گل ِ ارغوان پناهم ده
بلند مرتبه در ارک ِ بینوائی کن
سرم بسجده ی هر برگ ِ گل فرود آور
زهر خرافه گریزان ِ بادپائی کن
غبار ِ محنت ِ جانم ، مبر به موج نسیم
به پایداری ِ این خسته خود نمائی کن
مبر به ساحت ِ مینو بشرط طاعت ِ کور
ببر بشاخه ی گل ترک ِ خودستائی کن
بسان غنچه ، که خندان شود به سطح ِ چمن
شکفته کن دل ِ هالو سپس خدائی کن
۱۰۲
کجا باید شدن از خود ، و یا درد نهان خود
کجا باید فرو انداخت ، این بار ِ گران خود
کجا باید فراری شد ، از این ویرانه ی ویران
که ویران کرده ام آنرا به دست ِ ناتوان خود
در اعماق فضا هم نیست راحت یا دل ِ دریا
مگر جائی تهی سازیم درد ِ بی امان خود
سحر گاهی ندا از مرگ آمد ، عمر آخر شد
سحرها دیدم و حیران زجان سختی ِ جان خود
دیار درگه فردا ، در این درد آشنا محفل
بجز ظلمت نمی دارد کران از بیکران ِ خود
سراب ِ تیره ی هستی ، به مستی ره سپردن به
که سر از پا نپنداریم ، دوران ِ زمان خود
حباب رفته بر آبی دمی جوید بها ، هالو ،
چه جوید در سرآب آخر ، حباب ِ ما نشان از خود
۱۰۳
ما دراین بتخانه بت ها ساختیم
هرکدامین رنگ ِ خود پرداختیم
جامه ی زربفت بر تن یا که پشمینه قبا
بر سریر سروری یا مرشدی افراختیم
چهره ها بر آستانش در ستایش بر زمین
خاک ِ آن درگه زآب ِ دیده گل انداختیم
در طریق جلوه اش تا عرش اعلا تا سپهر
جان و مال و عشق و ایمان باختیم
چون نهایت کار ما شد بندگی
کاخ ِ ظلم از بینوائی ساختیم
بر همان بت های خوش رنگ و نگار
بی مها با تا شکستن تاختیم
باز با شوری بتی دیگر زدیم
بس عجب هالو که خود نشناختیم
۱۰۴
شماتتم مکن و طعنه ام مزن هالو
گشاده شد همه جا راز ِ نسترن هالو
شکوفه در تب و تابست و غنچه بی پروا
گسسته پرده ز رخسار و پیرهن هالو
نسیم مست شد از جام ِ نکهت ِ سحری
به پیچ و تاب برقص است و پرشکن هالو
به بلبلان نتوان داد وصف ِ خیره سری
که این زعطره ی یاسست و یاسمن هالو
چرا به یمن گل ِ سرخ باده ای نزنیم
که فارغم کند از هر غم و محن هالو
نهاده سر به گریبان چه مست نرگس و ناز
که پا زسر نشناسند در چمن هالو
به سایه در لب ِ جوئی خوشست باده ی ناب
که لاله ساقی بزم است و انجمن هالو
شماتتم مکن و طعنه مزن که دریغ
درون سست حبابست ، جان و تن هالو
۱۰۵
مگر که در پس ِ این پرده آشنائی نیست
مگر به طالع ِ ما وقت ِ خوشنوائی نیست
مگر ز خلوت ِ شب ، تا سحر ، چه فاصله بود
که عمر گشت و نشانی ز روشنائی نیست
مگر سفینه ی ما می رود درون سحاب
که در سراب ِ نظر ، روزنی بجائی نیست
مگر که قدرت ِ جادوست در سراچه ی ما
که بحث ِ دلبر ِ ما هست و زو شمائی نیست
بسر فرازی ما کودکان چه می بالند
در آن ِ قیام ، که پروای خود نمائی نیست
گمان ز نفخه ی ابلیس می زند نفس
که چون خدا همه جا هست ، با خدائی نیست
لسان ِ بسته به زنجیر و درد ِ خاموشی
بداد خواهی فردا ، گره گشائی نیست
بکوی مصلحت ِ نو نگر که کوی ِ کهن
بسر پناهی ما ، درگه ِ نهائی نیست
ز تار و پود ِ دل آباد کن حدیقه ی گل
که در شکفتن گل ، چهره ی ریائی نیست
ز حال ِ قافله ، هالو ، مپرس از حیرت
که راه هست ، دریغا که رهنمائی نیست
۱۰۶
کنون که راز ِگل از پرده آشکارا شد
زلطف ِ هاله ی گل ، نوش جام ِ صهبا شد
رسید خون ِ دل ِ باغبان به برگه ی گل
که جلوه گاه چمن زار ، رنگ ِ حمرا شد
کنون که نافه ی گل باز کرد عقده ی دل
هوا ز عطر ِ گل ِ سرخ ، عنبر آسا شد
نسیم صبح کمین کرده در کرانه ی شب
بر این بساط به یغما گری هویدا شد
کشید عطر ی گلستان بدشت و کوه و دمن
چنان به ناز که گویا ز خویش بویا شد
نسیم مست شد از عطر و شد نهایت باد
زموج ِ باد چه گلبرگ ها که یغما شد
فغان ِ بلبل و آهنگ ِ باغبان ، هالو،
ترانه ایست که اینک امید فردا شد
۱۰۷
به اشک دیده زدل می برم غبار ملال
بغیر دیده که پرسند ز حال ِ دل احوال
به پای خستۀ ما گو نفس وفا نکند
فتاده گوشه ی راهیم و تیره شب دنبال
زجان ِ خسته چه حاصل که در طریق حیات
حرامیان بکمینند و بی زبان اموال
گهر به ذّره و قیراط می شود همسنگ
که سنگواره نیارزد به بدره و مثقال
به رای و همت ِ ما بخت می شود والا
که اختران نفرستند ، خرمّین اقبال
بعزم ِ دیدن ِ سیمرغ ، خویشتن یابند
اگر که در طلب آرند مرغکان پرو بال
بدام ِ حیله و سالوس می رود در بند
حقیقتی که در او هست جلوه های وصال
توان به قدرت ِ تدبیر می کشد ، هالو ،
لهیب ِ حیله ی رندان به منجلاب زوال
رواق ِ منظر ما خوش شود به گلشن و گل
اگر ز گل بنشانیم شادمانه نهال
۱۰٨
شبی که چشمه ی امّید در نگاهم سوخت
ستاره ای ندرخشید ، شامگاهم سوخت
بجستجوی تو تا مرز ِ ماورای شتاب
بهر قدم ، نفسی ، در جدار آهم سوخت
سپیده در افق شب نمی زند تصویر
که بینش سحر اندر شب ِ سیاهم سوخت
به کنج خلوت ِ محراب چون برند نیاز
که از لهیب دعا پیر خانقاهم سوخت
ز بسکه تیر ِ ریائی هدف زدند رنود
سلاح در کف ِ تدبیر جان پناهم سوخت
دگر بعرصه ی فردا مباد عرضه ی نور
که راز ِ جلوه ی دل شمع ِ بارگاهم سوخت
فراق یار ، که زد داغ بر شقایق دل
حماسه های هوس در حریم جاهم سوخت
رجا به محکمه ی باغبان مبر، هالو
خضاب از رخ ِ گل ، شاهد و گواهم سوخت
مرا به محفل خمار ، مست بر پا کن
که شیوه های خرد ، رهنمای راهم سوخت
۱۰٩
یارب آن چیست که بر عارض ِ دلدار من است
آتش افروز دل و خرقه و زناّر ِ من است
شاهد ِ خلوت ِ انس است که با شعله شمع
نقش ِ خود تافته بر پیکر پندار من است
درد و درمان همه جمعند در آن آیت ِ ناز
خلسه ی نوش و گهی سوز ِ شرر بار من است
از مَلک بر شده جانیست که بر عرصه ی خاک
رونق ِ صبحدم و نور ِ شب ِ تار من است
بر لب ِ دجله ی حسنم به تمنّا ندهند
جرعه ای پاک که رامشگر سرشار من است
بحث ِ افسانه ی ما کوزه گران میدانند
آن دلارام نداند که دل آزار من است
در سراب ِ دل ِ خود باخته ام چشم امید
گر قضا فتنه کند معجز ه ای یار من است
مست هالو نشد از لعل ِ لبش ، عمر گذشت
یک سبو باده بر این حال سزوار من است
۱۰۱
چشم ِ افسونگر ِ تو باز همانست که بود
قد وبالای تو آن سروِ ِ روانست که بود
گل ِ رخسار تو فارغ ز غبار مه وسال
شبق ِ زلف ِ تو آئینه ی جانست که بود
خنده ی جام ِ می و غمزه ی ساقی به روال
همه در لعل ِ لبت هست و چنانست که بود
مَلکی خاک ِ تو با بحر مّحبت آمیخت
شاهکاری شد و امروز عیانست که بود
حیر ِ پیر ِ خرابات از آن جلوه ی راز
ذکر ِ تسبیح شد ودرد ِ زبانست که بود
خم شد این قامت و با سیطره ی کُل وجود
غم ِ هجران ِ تو آن بار ِ گرانست که بود
به تماشا منگر پیکر پیرانه سرم
دل آکند ه زعشق تو جوانست که بود
گر پشیزی نخری حاصل هالو به نظر
باز در کنج دلش گنج نهانست که بود
۱۱۱
در دلم بودی و هستی و همان خواهد بود
شرر عشق ِ تو هر لحظه بجان خواهد بود
عشق و دلداگی ماست که در وادی عشق
زینتی نیک بر آن دّر ِ گران خواهد بود
ما بر آنیم که یادت نرود از دل ِ ما
عدم ِ ما به از آن وضع و زمان خواهد بود
شرح ِ وصفت نبود حال بهر برزن و کوی
غم مخور لعبت ِ من باز چنان خواهد بود
غزل ِ بلبل اگر در چمنی نیست کنون
باز در سایه ی گل نغمه زنان خواهد بود
گر که افسرده ای از رنج و پریشانی ما
این سرابیست که آخر گذران خواهد بود
بودنت تا که جهان هست و یا هستی هست
در دل ِ پیر و در رأی جوان خواهد بود
جان هالو چه بهائیست که در هر قدمتت
صد هزاران تن و جان فانی ِ آن خواهد بود
۱۱۲
غنچه از باد صبا رقص کنان خندان شد
رنگ ِ رخساره ی گل ، عشوه کنان ، تابان شد
عقده بشکست و بر انداخت ز پیکر همه را
پیرهن چاک ، در امواج ِ سحر ، عریان شد
لاله آراست کله بر سر ، لرزان از شوق
نرگس از ترس ، سر انداخته بر دامان شد
همه جا عطره ی گل گشت زسوسن یا ناز
مژدگانی که دگر وقت ِ گل و بستان شد
قطره اشکی که فرو ریخت زچشمان ِ حسود
شبنمی گشت و در آغوش ِ چمن پنهان شد
بلبل ِ شیفته از آنهمه زیبائی و حسن
در بدر بال کشان ، نغمه زنان ، حیران شد
عاقبت ، عقده زدلها ، همگی باز شود
کاشک هالو ، همه چون عقده گل آسان شد
هستی آخر ، دو سه روزی به جلالی خوش باد
ورنه عمری چه ثمر ، گر همه در زندان شد
۱۱۳
در صراط ِ زندگانی ، دشت ِ همواری بجوی
زاهدی یا لاابالی ، راز ِ دلداری بجوی
خلعت ِ دیبا چه حاجت ، دیدگان مست ِ خواب
کسوتی از بیریائی ، چشم ِ بیداری بجوی
بارگاه ِ عشق ِ جانان ، جای هرزه گرد نیست
پیکر مست ِ خرد را ، تاب دشواری بجوی
در میان ِ کاروان ، حیران و سرگردان چرا
در طلوع مهربانی ، رسم سالاری بجوی
چهره ی سبز شقایق ، بشکند در خون دل
گر که ناچار از حجابی ، ترک ِ ناچاری بجوی
پای بر اوراق گل ، پژمرده پژواک ِ دهر
شامگاه بی سحر ، معراج ِ اجباری بجوی
خانه ی دل با مّحبت قصر ِ آمالی شود
ورنه یک بیغوله ای با رنگ ِ گلناری بجوی
ما به دریای زمان غرقیم ، در امواج ِ درد
درد ِ جسمانی به یک سو ، درد ِ پنداری بجوی
عاشقان دیوانه ی عشقند ، با فریاد عقل
جان شیدا را برون از مرز هشیاری بجوی
هالو از محراب ِ گل ، در سجده گاهی سبزه زار
نغمه های شادمانی ،رسم ِ دینداری بجوی
۱۱۴
دل ِ دیوانه کجا تا به تمنّای تو بود
چشم بیگانه کجا تا به تماشای تو بود
خبر از عالم بالا نه تفصیل خوشست
خوش همانجاست که پیوسته به دنیای تو بود
دیدن ِ خرّمی از عمق ِ نگاه ِ تو نکوست
سر تسلیم بدان رأی که فتوای تو بود
بر ورق پاره ی گل قصّه ی عرفان خواند
آنکه با گوهر جان ، غرق تولای تو بود
خلوت ِ نیمه شبم نیست در انبوه سکوت
تا که در محفل ِ دل ، اینهمه غوغای تو بود
من اگر در تب ِ عشقم ، زخود آزاد شدم
از خود آزاد ، فقط عاشق ِ رسوای تو بود
باز کن سینه ی هالو به نوای جرسی
تا ببینم چه شد این دل که بسودای توبود
۱۱۵
کجا دگر بسر آید غمین ترانه ی ما
همای بخت گشاید رهی بخانه ی ما
زدشت و با غ و گلستان نمی رسد بر گوش
نوای خوشدلی از طبع ِ شادمانه ی ما
کنام ِ ما به قفس کرده اند این رندان
که ساده تر بر بایند ، آب و دانه ی ما
در این زمانه ، نه بانگی رسد زمحفل دوست
که کیمیا شده این بانگ در زمانه ی ما
عذاب ِ عاشق ِ مسکین بوصل می گذرد
ولی مدام بجوش است درد ِ عاشقانه ی ما
ز باور ِ خوش بیجا که رفت بر پندار
سزاست در خط ِ بطلان رود نشانه ی ما
بحیرتم مکن ای مدعی ، که گوهر ما
تنیده گشت و برون گشته از خزانه ی ما
نوید عافیت از بحر ِ بیکران نرسد
که موج ِ فاجعه بر پاست در کرانه ی ما
ز روزگار ، چو هالو، شکایتی چه شود
زماست آتش ِ بیداد در میانه ی ما
۱۱۶
من چه بگویم که چسان یار خرامان آمد
صنمی آلهه شد ، بر سر پیمان آمد
یاد ما بود ، خدایا ، چه نکو مرحمتی
رمق رفته زجان بود بسامان آمد
پیکرش شبنم ِ گل داشت و یا نافه ی مشک
که هوا عطر کشان مژده رسانان آمد
قدمش بر دل ِ ما بود که با هر طپشی
خبری شاد عیان داشت که جانان آمد
گلرخان ، خیمه ی گل بارگه یار کنید
خستگی بر رخ ِ دلدار ، نمایان آمد
خرّم از لحظه ی دیدار چسان یاد شود
که دل و جسم و توان ، جمله به چشمان آمد
تهنیت گو چه شوم ، شکوه ی هجران چه کنم
آنچه در عقل و خرد بود به نیسان آمد
در سکوتی که زبانش همه در چشم و نگاه
گو تو هالو ، گل و گلزار و گلستان آمد
۱۱۷
به عشق رو ننمودم بقصد هجرانی
عذاب ِ جان نکشیدم به نقد حرمانی
شدم چو باد ِ صبا در بدر زخلوت ِ گل
که راز ِ لطف ِ تو گویم بهر بیابانی
مران زدرگه خویشم که خاک ِ آن درگه
ز آب دیده ی ما شد نکو گلستانی
زجستجوی تو آخر کجا برون گردد
نقار از دل و پندار از پریشانی
مگو قضا و قدر بود و بخت بود چنین
که در این پدیده رأی تو بود پنهانی
شرنگ ِ در بکامم نشد مگر از دوست
زدوست غیر محبت مباد احسانی
شُکوه قافله ، هالو ، ز عمر همنفسیست
وگرنه زنده به گوریم و گور ارزانی
۱۱٨
قبله را یکدم بگردان تا بگردی سوی او
چشم دل بگشا و بنگر جلوهی نیکو ی او
شوکتِ دنیا نمی ارزد به تخت و خاتمی
شو گدای عشق و خم کن سر ،بسر زانوی او
کهکشان در خواب بیند ، رسته از زنجیر چرخ
طاق ِ ایوان ِ فلک ، اندر خم ِ ابروی او
آب ِ حیوان را نباید جست در افسانه ها
نقد ِ هستی می چکد از لعل شیرین گوی او
عمر ِ نوح آخر سر آمد ، کاخ ِ دارا خاک شد
راز ِ جاویدان بجو در غمزه ی جادوی او
زهره آسان می زند بر چنگ و می خواند سرود
از فرا دیده ست ، شاید ، پرتوی از روی او
گر سلیمان خازنی ، مُهر از گفت یغما رود
گر ببوئی یک نفس ، عنبر کشان گیسوی او
تا ابد سر مست ماند ، آنکه یکدم چون شفق
رهگذاری سر کشد بر آستان کوی او
گر که هالو جامه ای از تار دل اهدا کنی
شر مساری در قیاس از تار مشکین موی او
۱۱٩
مرا به درگه ساقی نمی برد اقبال
که نور باده به آتش کشد خیال ملال
در آن مقام که شد جلوه گاه ِ طلعت ِ دوست
طواف با دل و جان به ز سعی با پرو بال
شراره ی رخ ِ خورشید می شود در بند
در آن دلی که زعشق ِ تو بود مالامال
بچشم ِ دل چو عیان شد ز دوست رنگ ِ جمال
دگر امید نبندد به گرد ِ هر خط و خال
مزن به طالع ِ این خسته نا مبارک داغ
که در مصاف ِ محبت نداشت تاب جدال
به لوح ِ خاطره ِ هالو نوشته شد بسرشت
بقای شوکت ِ جانان نمی رود بزوال
بروز آخر ِ هستی در آن سخاوت ِ نور
نوای دل به غزلها کند شُکوه وصال
۱۲۰
بر مزار ِ آرزو ، وقت ِ سخن بسیار نیست
باده اندر جام ِ هستی دائماً پر بار نیست
تشنگان گر شکوها دارند از رنج عطش
جای آن در آستان ِ خانه ی خّمار نیست
لطفِ ساقی چون مزید آید به محفل بی دریغ
گر دلی آگه نگردد بی گمان هشیار نیست
گل به شادابی نمی پاید مداوم شاخسار
در رگ ِ هر شاخه جز نو آوری در کار نیست
دل به سودای محبت تا نگردد آشنا
آشنا در باز تاب ، از غمزه ی دلدار نیست
تا نفس در سینه می سازد اساس زندگی
زندگی باقیست ، باقی جز سرابی تار نیست
خرقه آخر بگسلد روزی ز تار و پود خویش
وا نهادن خرقه ، کار ِ عافیت پندار نیست
جام ِ هالو تا لبالب می شود مستی چه باک
خاک چون مستی کند ، بر ما که ننگ و عار نیست
۱۲۱
ای خوشا در عالم ِ مستی زجان بی جان شدن
گمشدن در عالم و راحت ز این و آن شدن
ای خوشا ساقی که شوید پیکرم اندر شراب
خوش شراب آلوده در کون و مکان پنهان شدن
ای خوشا غمها ی دل مدفون به دریای نشاط
از دل ِ دریا به سوی بیکران خندان شدن
ای خوشا با عطر گلهای چمن آرا به ناز
با نسیم صبحدم ، تا عرصه ی امکان شدن
ای خوشا بی آشنا ، بیگانه ای از حال ِ خویش
در میان عاقلان ، دیوانه ای شادان شدن
ای خوشا روزی که ذرّات بدن در زیر خاک
در رگ ِ هر سبزه و گل خوش و سرو سامان شدن
ای خوشا در بینوائی همچو هالو بی نوا
قطره ای باران درون ِ بحر ِ بی پایان شدن
۱۲۲
عاقبت در دل ِ این خاک نهانیم همه
تا پس پرده ی اسرار ، روانیم همه
عاقبت از قفس ِ سرد ِ بلورین ِ هوا
سایه مانند، خرامان گذرانیم همه
مرکز ما زکجا بوده بهر شکل و نما
در خط ِ دایره تا مرکز ِ آنیم همه
همه در قید ِ شب و روز چه بیدار چه خواب
دست و پا بسته به زنجیر زمانیم همه
خون ِ دل باده ی گلرنگ شود بهر وصال
باز تا وصل ِ دگر باده کشانیم همه
گر که از آتش ِ ما خرمن ِ جانها سوزد
عاقبت دفن در اعماق ِ جهانیم همه
عاقبت خاک شود پیکر و بر پیکر خاک
تا سر انجام چه باشد نگرانیم همه
گر کنون نام و نشانست ز هالو به سخن
عاقبت جلوه ی بی نام و نشانیم همه
۱۲۳
تا به خلوتگه گل ، خنده زنان باید رفت
پرده برداشته با کسوت ِ جان باید رفت
خرقه را نور شفق می گسلد وقت سحر
گر که با رنگ و ریائی ، نگران باید رفت
قصّه ی باد حکایت کند از راه بعید
چون حسود است ترا رقص کنان باید رفت
مجلس ِ عیش ِ نهانیست به امید ِ شفق
چشم در چشم افق ، باده کشان باید رفت
قدح از نفخه ی گل خوش نکند بطن ِ وجود
گر که با واهمه از خار ِ نهان باید رفت
با قدم گر نشود شوکت ِ جانان به نظر
همتّی خواه که شاید طیران باید رفت
ذر ّه ی خاک ِ سرابیم ، به مهمانی دوست
همسفر موج ِ صبا را گذران باید رفت
مشگل خویش مجو در هوس پیر مغان
جمله ی وصل بهر تاب و توان باید رفت
هالو از خلوت ِ گل درس شکفتن آموز
ورنه بی برگ . نوا ، خسته ، روان باید رفت
۱۲۴
ساغر و پیمانه چون بشکست و می در خاک شد
شِکوه ی ساقی حدیث ِ گنبد ِ افلاک شد
ناله ی نی در گلو بشکست و صوفی بی ریا
گوشه ی عزلت گزید و مظهری غمناک شد
غنچه چون بشکفت و گل آراست بر هر شاخسار
باد از رشگی گران غارتگر ی چالاک شد
لاله با خون جگر آراست جام ِ بزم خویش
تا چنین میخوارگی را عاشقان ادراک شد
در سراب ِ باده می نوشم چون میخانه نیست
پاک باید کرد دل را گر دمی نا پاک شد
با صفای دل نگر میخانه ی اهل نظر
زین سرا هر کس برون شد عاشقی بی باک شد
در دل ِ شیدای ِ هالو آرزوهای دراز
با سبو ی می شکست و با می اش در خاک شد
۱۲۵
مزن بچهره ی هالوی من نقاب ِ ملال
بخند تا نگشائی هزار باب ِ ملال
بخلوت ِ سحرم می کشد ترانه ی شب
ترانه ی غم فردا و باز تاب ِ ملال
مرا بدشت ِ غزلهای عاشقانه ببر
ز بحر خاطر ِ اوهام و از سراب ِ ملال
به پیشگاه ِ شفق شِکوه داشت مرغ سحر
که بی رواق ِ بصر خفته در حجاب ملال
چو غنچه باز کن ای گل نقاب از رخسار
که روز هاله شب می کشد خضاب ِ ملال
بحیرتم که در این دامگه چه می جویم
بجز سکوت ِ دل ِ خویش و اضطراب ِ ملال
قسم بغمزه ی چشمت نمی کنم باور
که در کنار تو چشمی رود بخواب ِ ملال
حدیث ِ پیرهن از دید پیر کنعان گفت
مدام تیره نماند دل از سحاب ِ ملال
بذّره ذره ی خون جگر شکیبا ئیست
اگر رجا بزند چنگ بر حباب ملال
۱۲۶
چه میشد گر کناری بود یاری مهربان ما را
به ایمائی ، نوید ی بود ، وصلی یک زمان ما را
چه میشد گر بگلزاری ، گلی مخصوص ما بودی
حدیث از گل نمی گفتی نسیمی بی نشان ما را
هزاران تیره بختی ها ، تحمل میتوان کردن
اگر بر دل حقیقت را کند روزی میان ما را
سزاوار ِ مّحبت هست جان ما در این دوران
ولی در یوزگی آنرا ، نه در تاب و توان ما را
بدرگاه سحر ، امید باید رنگ ِ فردامان
که تا جوشد حیاتی نو ، بهر کوی ومکان ما را
سرشک ِ دیده را شبنم نما بر غنچه ای خندان
شود تقدیر بس نالان چو بیند شادمان ما را
تسلای دل ِ هالو رواقی نیست بر جنت
از این دنیای پر محنت معّما شد چنان ما را
دل ِ ویرانه ما هم بنائی بود ویران شد
بهر ویرانه ای خوش باد کاخی جاودان ما را
۱۲۷
زندگی فریاد طوفان شد در این دریای دل
بنگر ای صاحب چه شد این پهنه ی یکتا ی دل
مشکل ابلیس آمد ، مخزن ِ اسرار ِ عشق
شوق ِ تعظیم فلک بر وسعت ِ دنیای دل
شور ِ هستی شد عیان در بیکران سرداب ِ پیر
نقش جادوی مّحبت ، غایت سودای دل
گرمی خورشید عالم ، نرمی ِ اوراق ِ گل
در نظام ِ آفرینش ذرّه ای در پای دل
دل شکستن ، بی خدائی بود آخر بشکند
عرصه ی نور ِ جهان چون بشکند مینای دل
آشیان بر مکر ِ شیطان می سپارد عاقبت
گر بسوزد تار و پود ِ پرنیان مأوای دل
وعده ی دیدار باید تا که در فصل نگاه
شادمانیها بشارت در خم ِ فردای دل
عارض ِ جانان نمی زیبد غبار غمگنی
کن نثار ِ غنچه گل ، خنده از سیمای دل
همدم پروانه شد هالو به خلوتگاه ِ خویش
گر چه گاهی چون شقایق وا کند درهای دل
۱۲٨
ما چه بودیم ، چه گشتیم ، چه ها خواهد شد
مقصد ما به کجا بود و کجا خواهد شد
ما بدرگاه افق ، کاخ ِ کیان می جستیم
غافل از خاک که ویرانه ی ما خواهد شد
تا بخلوتگه گل ، تن نکشد موج نسیم
کی به معنا سخن از باد ِ صبا خواهد شد
مرغ ِ خوشخوان ِ حیاتیم نه چون مرغ قفس
که به یک حادثه از بند رها خواهد
دل به محراب ِ تولّا بسجودست هنوز
گرچه زین مرحلۀ افسوس ، سزا خواهد شد
همره قافله گشتیم به صحرای نیاز
تا بگامی نشود زنده فنا خواهد شد
صحبت ِ عافیت از نور ِ پگاهی چه ثمر
دل ِ بینا نبود ، گو که مسا خواهد شد
رنگ ِ خاموش ِ شب افتاد به پندار ولی
هالو آخر ، شفقی چهره گشا خواهد شد
۱۲۹
جهان انگار چو گورست و جان در التهاب از من
رهایم کن تو ای ساقی به یک جام شراب از من
بنا کن عالمی دیگر ، بگیر از دست و پا بندم
که در این بند دربندست جانی در عذاب از من
بهار دیگر آمد ، سال دیگر ، روز دیگر شد
مگر امشب توان پنداشت برگیرد نقاب از من
سوکت خلوت دل را نثار ماه می کردم
همان ماهی که پنهانست در قعر سحاب از من
بدرگاه شفق ، چنگی سزد بر دامن فردا
مگر فردا کند زائل چنین آشفته خواب از من
ره تغییر و تبدیلست و بانگ کاروان رفتن
به هر گامی فرو باید توان در اضطراب از من
دوای درد می جستم ، محبّت ، تا که بگشاید
سر آغازی دگر بر شیوۀ هر بازتاب از من
نمی دانم درونم چیست “هالو ” جوهر هستی
که من از او و او بیگانه ای اندر حجاب از من
۱۳۰
در صراط ِ نا توانی گر قدم باید زدن
گام اندر نا توانی تا عدم باید زدن
جرعه از دریای رحمت گل ننوشد بیدریغ
ریشه ها بر سنگ ِ خارا پیچ و خم باید زدن
اشک اگر آسان شود بر کهنه سوک ِ زندگی
خیمه ای صد پاره بر امواج ِ غم باید زدن
گوهر انسان نه با پیری درخشان می شود
سرد و گرم ِ روزگاران را رقم باید زدن
تا وصالی در نظر خندد ، چه جای شکوه ای
نقد ِ جان بر پای جانان دمبدم باید زدن
کامجوئی خط نشد در دفتر زیبای عشق
سوز ِ هجران ، شعله ، بر نیش قلم باید زدن
گر نثار ِ گلعذارن دامنی پر گل سزاست
نقش ِ خون از پنجه بر خار ِ دژم باید زدن
چون دری بستند ، هالو ، خانه ی دلدار هست
مشت بر درهای دیگر ، بیش و کم باید زدن
۱۳۱
تو ئیکه ناله ی پروانه را شنیدی شمع
توئیکه خنده ی مستانه را شنیدی شمع
شبی به کنج ِ شبستان زرخنه ی دیوار
خروش سرکش خمخانه را شنیدی شمع
زهوی و های حوادث ، به گوشه ای تاریک
زوال ِ قدرت ِ شاهانه را شنیدی شمع
شبی که قطره ی اشکی فتاد بر کاغذ
حدیث ِ عاشق فرزانه را شنیدی شمع
زنو گرائی این حلقه های زنجیر ی
شکستن ِ قفس ِ دانه را شنیدی شمع
شبی که محتسبی مست ِ مست می خوابید
نوای قهقه رندانه را شنیدی شمع
ز آخرین نفس ِ آیه های جانداری
فرار ِ جوهر ِ پیمانه را شنیدی شمع
ز کاخهای شهان و ز کوخ ِ درویشان
طنین ِ ریزش ِ ویرانه را شنیدی شمع
شبی که در غم ِ هالو به خود نگه کردی
گسست ِ قامت ِ سروانه را شنیدی شمع
۱۳۲
کاشک یکبار قضا و قدری با ما بود
در دل ِ دوست نشان یا اثری با ما بود
کاروان ِ گهرم اگر چه به یغما زد و برد
خاطرش ماند که چون همسفری با ما بود
موج ِ حسنی که بر انگیخت از آن چشمه راز
همه بگذشت ، نهانش نظری با ما بود
جرم او چیست که جانم همه آتش زد و رفت
مهرش آخر ز ازل در شرری با ما بود
کوی او گرچه بعید است ولی جلوه ی عشق
رهگشای ره و دفع خطری با ما بود
دل اگر سوخت از آن شمع چو پروانه ولی
کیمیا گشت نهان گنج زری با ما بود
خلوت ِ ما همه بزم است که در هر نظری
نقش او با طرب و شور و شری با ما بود
غائب از دیده هالو نبود بی خبری
از ره ِ باد صبا هر خبری با ما بود
۱۳۳
مرا به دشت ِ گل سرخ رهنما می باش
بکوی میکده ی عشق ، همنوا می باش
ز ساحل ِ شفق ِ صبح تا کرانه ی شب
بشکر نعمت ِ ساقی ، گره گشا می باش
نقاب ِ چهره برنگ زمان خضاب مکن
چو آب ِ برکه و تالاب بی ریا می باش
مرا به گردش ِ فردا مبر ز تنگی ِ حال
بوقت ِ رونق ِ گلزار آشنا می باش
ز تاب ِ زلف ِ تو افسردگی بخاک شود
در این مجاهده همتای پوریا می باش
مرا به چرخ ِ نفس تا پناه ِ درگه دوست
به جانسپاری هر لحظه پا به پا می باش
چو راز ِ خلقت در گلاب می جوشد
به نقش ِ مصلحت ِ باغبان رضا می باش
اگر بشوکت و جاهی ز دام و دانه ی خویش
بحکم جلوه ی گل دام ِ دلگشا می باش
بسر فرازی هالو در این دیار فریب
نمونه گل ِ گلزار ِ عهد ما می باش
۱۳۴
نوازشت به نسیم ِ سحر بشارت باد
لطافت ِ رخت از برگ ِ گل اشارت باد
فراز ِ درگه خورشید ، بستر ِ مهتاب
رواق ِ چشم ِ تو بیکران طهارت باد
همای بخت چو دیهیم ِ خسروان بر سر
بزیر پای تو تخت ِ شهان حقارت باد
نگاه ِ چشم و کلامت چو معجز عیسی
بهر زمان و مکان ، گرم و با حرارت باد
ز حسن ِ روی تو ، زیبا رخان زخویش خجل
بقای حسن تو را هر ملک نظارت باد
توان ِ عالم و نیروی لایزال ِ خدای
مدام حامی تو از خطِ شرارت باد
هر آنکه بر تو نظر داشت از حسد نا پاک
بهر نفس به رگ ِ جان ِ او مرارت باد
دعای هالو اگر چنگ می زند بر عرش
اجابتی زخدا ، دفع ِ این جسارت باد
۱۳۵
بشنو ای گل که صبا می شکند پیمانش
از رگ ِ جان ِ تو آکند ه بر دامانش
به هوسبازی و رندی نرود در گلزار
آنکه در خرمن ِ گل ، غرق کند سامانش
نغمه ی بلبل ِ شوریده هیاهو مپسند
عطر ِ هر برگه گل ، فاش کند ایمانیش
غنچه خندید ، که فردا همه بر باد رود
عالم ِ پیر دگرگون نکند فرمانش
رای ِ گل بود شکفتن زنهانخانه ی عشق
تو مپندار که با پند کنی درمانش
عاشقان گوهر ِ جان زینت ِ دلدار کنند
از چه هالو ببری تا به ابد حرمانش
۱۳۶
نازنیا ، گره از بند شب آزاد کنید
قصّه ی خوب ِ شفق تا بسحر یاد کنید
ابر از جلوه برونست که فردا در نور
گوهر ِ جان به صفای رخ ِ گل شاد کنید
بر نوای غم ِ ما کس نکند چهره دژم
چند از شکوه ی دل ناله و فریاد کنید
ظلمت از پیکر ِ یلدا بزدائید به ماه
شمع آرید و یا شعله به امداد کنید
خبر از خلوت ِ شیرین به روایت نشود
درک ِ این واقعه از دیده ی فرهاد کنید
خرمن ِ از گل به سرا پرده ی بلبل مکشید
بوی گل را نفسی ، همسفر ِ باد کنید
عاشقان محو ِ جمالند نپویند جز او
چاره آنست که این رابطه ایجاد کنید
هالو از نکهت ِ گل راز شکفتن آموز
و آنگه از شوکت ِ گل کاخ دل آباد کنید
۱۳۷
تا سرا پرده ی گل ، در تب و تابیم همه
شفق صبحدم و برق شهابیم همه
تشنه بر دامن ابریم ، پریشان در بند
بند ِ هر زره ی این تیره سحابیم همه
قطره ی راز ِ حیاتیم ز دریا ی وجود
خویش گم کرده در امواج ِ سرابیم همه
رفته بر سیل ِ خرافات بهر قال و مقال
بنده ی غیر و زپندار خرابیم همه
رهروان منظر ِ نور ، سحرگاه رحیل
زنده داران شب انگار بخوابیم همه
ما غبار ِ رخ ِ گنجیم ، بهر موج ِ نسیم
خشت ِکاخ ِ ملکوتی که در آبیم همه
گوش جان باز کن از زمزمه ی مرغ سحر
در گذر ، از چمن و گل بشتابیم همه
غسل ِ تطهیر بدریای محبت ، هالو
ورنه یک مذلبه از نقش ِ ترابیم همه
۱۳٨
یارب آن کیست که شد شهره ز رسوائی من
ملکی بسته به تار ِ دل ِ سودائی من
بارگاه ِ ازل ، آوازه شد از نرگس مست
که شد انگیزه بجان من و شیدائی من
یار در حّد ِ کمال است که از بستر حسن
غمزه آراست بهر مشکل ِ یارائی من
خرقه صد پاره شد و قدرت افسانه شکست
زآن سحرگه که عیان کرد همآوائی من
واقف از منشاء رازم که بهنگام قیام
به پشیزی نشود جامه ی تقوائی من
فارغ از گردش ِ این خاک ، مخواه از گهرم
خاک ِ دولت ببرد شوکت ِ بینائی من
به تفاخر منگر شیخ ، که در خصلت ِ پاک
گوهر ی بود نهان شوخ ِ پریسائی من
تا از آن درگه ِ فیاض رسد نغمه ی عشق
رنگ ِ پیری نبرد جلوه ی برنائی من
هالو از چهره ی پندار فکن عُجب و ریا
تا بگیری نفس از یار مسیحائی من
۱۳٩
تا تو را چو جان شیرین دوست میدارم چه غم
مرهمی خوش می نهم بر قلب ِ بیمارم چه غم
روز ِ شادی گر گذشت و ظلمتی بر دل نشست
صبر ، فردا چون کند روشن شبِ تارم چه غم
گر نوای خوشدلی بشکست در آهنگ غم
تا سرشکی هست و من از دیده می بارم چه غم
چون نگار آسان نمی گیرد ز رخسارش نقاب
تا خیالش هست و در پندار می آرم چه غم
گر دل ِ شوریده شد ، اینک مزار آرزو
تا که گردونست طبع ورأی دلدارم چه غم
ساحت ِ دشت و دمن پژمرد از باد خزان
گل که آید در بهاران باز بسیارم چه غم
در ریا گر خانه ی خّمار می گردد نهان
تا زجام ِ کوی جانان مست ِ هشیارم چه غم
خوشدلی گر نیست هالو ، در دل ِ شیدای خویش
بذر ِ امید وصالی هست و بیکارم چه غم
۱۴۰
به یمن شوکت ِ جانان بعهد خویش پابندم
که من درهای باران را بروی گل نمی بندم
گسست از بزم ِ دیدارش بجان آسان نمی جویم
به تار ِ نازک ِ مو ، بسته او زنجیر پیوندم
بدل هرگز نمی ریزم عتاب ِ خشم ِ طوفان را
نوای جویباران ، برد باری میدهد چندم
تبسم بر گلی خندان ، سزاوار ست زیبائی
که راز ِ حسن ِ او جویند در امواج ِ لبخندم
ز بسکه چشم زیبایش به نرگس جابجا گفتم
هزاران بوسه بر اوراق ِ نرگس آرزومندم
شکفتن های جانان گرچه پیدا نیست در منظر
کند هر غنچه ای لختی در این پندار خرسندم
شب و روز جدائی را تحمل می کنم اما
مگو آهسته از حالم ، مبادا رنجه دلبندم
بسا چند می دانم ، نشان از من نمی گیرد
نه از پندار ِ بی رنگم نه از رنجی که آکندم
بمعیا ر خرد ، باطل مخوان انگیزه ی هالو
دل ِ شوریده ای از عشق کاملتر دهد پندم
۱۴۱
شود آیا که مسیحا به جهان باز آید
غزل خفته زدیرینه زمان باز آید
شود آنروز که آن ساقی ِ خوش قامت و مست
باده ریزان و غزلخوان زنهان باز آید
شود آیا که در این محفل ِ خاموشی ما
بی ریا لطف وصفا بر همگان باز آید
شود آیا رخ ِ غمگین فلک شاد دمی
تا به غمخانه ی ما جلوه کنان باز آید
شود آیا که سفر کرده ی پر عشوه و ناز
به تسّلای ِ دل ِ منتظران باز آید
شود آخر دل ِ هالو همه در شور و نشاط
گر ندائی برسد ، اختر ِ جان باز آید
شود آیا نفسی ، همسفر ِ باد صبا
از رخش با لب ِ ما بوسه زنان باز آید
۱۴۲
ما جان بسرا پرده ی گیسویت نهادیم
محراب ِ تولّا خم ِ ابرویت نهادیم
بتها بشکستیم که فارغ شود از بت
این دل که بصد پاره سرکوت نهادیم
خود سایه ی طوبی و شفا جرعه زمزم
اندر طلب ِ نرگس ِ جادوت نهادیم
یک جام ِ جهان بین زگل ِ نرگس و مینا
بر تارک آن جلوه ای از روت نهادیم
گل از نظر افتاد در آن عرصه ، که بردل
یک بارقه از عارض ِ دلجوت نهادیم
چون تخت سلیمان همه بر باد ِ فنا رفت
تقدیر بقا در گره ِ موت نهادیم
امید وصالست که بر پرده ی پندار
نقشی عجب از چهره ی گلبوت نهادیم
گفتند ترا مرهم دل عین صوابست
زآن نقش که بر لعل ِ سخنگوت نهادیم
هالو همه صیدیم در این برهه نه صیاد
با آنکه بسی دام بهر سوت نهادیم
۱۴۳
خوش از آن ناوک ِ مژگان که زدی بر جانم
ترسم آخر به نگاهی نکنی درمانم
نقد ِ جان در طلبت بود نهادم همه را
غافل از آنکه پشیزی نخری هجرانم
من ز سر چشمه ی تقدیر زدم باده ی عشق
تا که با غمزه کشاندی بشرر بنیانم
سوز ِ دل را چه ثمر دفن در اعماق وجود
اشک با رنگ ِ شفق فاش کند پنهانم
عکس ِ رخسار ِتو بر جان زدم از روز ِ ازل
تا قیامت همه را خیره کند ایمانم
دل اگر درّه ی عشقت نکشد تا به ابد
بچه حاجت بکشم این صدف ِ لرزانم
در توان ِ کرمت نیست اگر شادی وصل
وعده ای نیز در ابهام کند شادانم
هالو از پرده ی فردا نتوان گفت که چیست
کاخ ِ اقبال و یا مور برد مهمانم
۱۴۴
مرا بجان ِ تو سوگند ، راضی از گهرم
که سوز ِ هجر ، خیالت نمی برد زسرم
کنون که باده ی عشق تو می کشم شب و روز
دگر ز عقل و درایت چه میدهی خبرم
ز خوف ِ راه مرانم ، ز رنج ِ قافله ها
صفای درگه اقبال ِ توست منتظرم
بدشت ِ فاصله ها ، با خیال ِ طلعت ِ دوست
بدامن از گل ِ سرخ است و ماه همسفرم
در این سفر که خطر هاست در کمین همه جا
طلسم ِ فام تو ایمن کند زهر خطرم
ز راز ِ نغمه ی بلبل دگر چه می جویم
در این زمان که همآواز ِ مرغک ِ سحرم
حجاب از رخ ِ جان چون رود به بحر ِ سراب
بجز حقیقت ِ چشمت مباد در نظرم
اگر چه گوهر ِ جانست هدیه ی ملکوت
چو بوی عشق نگیرد شهاب بی شررم
رجا مدار به هالو ، دمی سکون و فراغ
که در ربایش چشم تو بود بال و پرم
۱۴۵
هر نسیمی که چنین زمزه با ما میکرد
شِکوه ای داشت ، در آن شکوه خدایا میکرد
در گذر از چمن و دشت ِ پر از نرگس و ناز
زآنکه همواره روانست دریغا میکرد
از رگ ِ سبزه و گل ، راز ِ مکان می کاوید
آنچه اسباب ِ اجل بود ، تمنا میکرد
بسلامت نرود در ره میخانه کسی
آنکه پیمانه به تقلید تقاضا میکرد
گر که پیوسته نشد رود ، روان در شب و روز
کی به غایب خبر از وسعت ِ دریا میکرد
آنکه در خلوت ِ گل باده ی مستانه کشید
جنتی داشت که با عشوه هویدا میکرد
هالو از پرده برون می کشد اسرار حیات
آنکه از برگه ی گل حل معما میکرد
۱۴۶
نه میروی زکنارم ، نه میروی ز برم
نه میروی زخیالم ، نه میروی ز سرم
نه میروی ز سحرگاه و شام ِ تیره ی من
نه رام میکنی آخر ، درون ِ پر شررم
نه اشک ِ دیده کند شعله های غم خاموش
نه آگاه می شوداین ناله های بی اثرم
ز سوز ِ دل چه بنالم ، شکایتی چه کنم
که غرقه گشته ز امواج ِ پرتو بصرم
نگاه ِ من ، همه جا ، هر کجا که دیده رود
بقای حسن تو بیند بساحت ِ نظرم
تو در درون منی ، در میان دخمه ی دل
خجل ز خویشتنم زین سرای بی ثمرم
اگر چه طالب ِ وصلم ، عجب مکن هالو
ز شوق ِ لحظه ی دیدار میدهد خبرم
۱۴۷
انگار که این قلب ِ من از سینه برون است
انگار که هستی ، همه جا ، کن فیکون است
انگار که هر ذره از این روح ِ نگون بخت
در منزل ایام ز تدیبر زبون است
انگار که ماتمکده شد کلبه ی امید
انگار که ابلیس در این خانه شگون است
گوئی نفس ِ یخ زده از دایره ی مرگ
در ریشه این جان فرو خفته درون است
گوئی همه جا گور شده ، تیره و تاریک
انگار که خورشید ِ سماوات نگون است
گوئی که دل ِ پر طپش از جلوه ی امید
درمانده و مأیوس در اعماق ِ سکون است
بوی لجن از نفرت ِ این زندگی تنگ
هر گوشه ی این خانه ی ویرانه فزون است
انگار که هالو شبح ِ مرگ بر اوشد
یا نی ، نفسی از دل ِو اعماق ِ جنون است
۱۴٨
آن قامت ِ چون سرو ِ خرامان چه شد آخر
پیرایه ی هر محفل ِ خوبان چه شد آخر
آن زلف ِ سیه فام که سیلاب ِ شبق بود
انبوهی شب داشت نمایان چه شد آخر
آن چشم ِ پر آشوب که با غمزه و ایما
دلها به طپش داشت فراوان چه شد آخر
آن چهره ی زیبا که چنان بود به تقدیر
تو خنده ی جان ، آفت ِ ایمان چه شد آخر
آن گوی دو پستان که بهر جنبش مستور
لرزاند دل و جان ِ رقیبان چه شد آخر
آن پیکر ِ چون آلهه ی وجد ِ خداوند
در پیچ و خم ِ بستر ِ دوران چه شد آخر
آن پیر که بگذشت ، همه ، عهد جوانی
افسرده و لرزان و پریشان چه شد آخر
آن شوکت ِ پژمرده و وامانده هستی
در خاک نهان گشت و به پایان چه شد آخر
آن سوز و غزلخوانی هالو همه ی عمر
با رأی تو از سستی پیمان چه شد آخر
۱۴٩
تا روز و شب بخدمت ِ دونان نشسته ای
با رأی باد ، بر سر ِ طوفان نشسته ای
بر می فروش ، طعنه و تکفیر تا به چند
تا باده کش به محفل ِ رندان نشسته ای
بر نقش ِ عاقبت به تماشا چو بنگری
مستی خضاب ، عرصه ی باران نشسته ای
اسرار ِ عشق فاش نشد در حریم عشق
فارغ به فضل ِ خواجه ی بی خوان نشسته ای
آوای کاروان بخموشی همی رسد
چندانکه پای بسته ، نظاران نشسته ای
فرهاد چون نئی ، لب شیرین طلب مکن
تا با ریا به تخت ِ سلیمان نشسته ای
از اوج تا حضیض بموئی تنیده ای
اینسان که در حبابک لرزان نشسته ای
گر گل بدامنی ، که به یغما رود به باد
غافل زسوک ِ بلبل ِ خوشخوان نشسته ای
یک برگ ِ گل زباور هالو نمی بری
تا بی نشان ز طرح ِ گلستان نشسته ای
۱۵۰
شکفته گشت و شکوفا شد از نسیم بهار
هزار برگه ی نو برجبین بید و چنار
زلال ِ آب که جاریست بر نشیب و فراز
خضاب هدیه کند جشن ِ سبزه و گلزار
رواق ِ منظر ِ ما دمبدم برنگ شود
که چشم خیره شود از روال ِ این اسرار
شکست ساغر ِ مینا مگر به پهنه ی دشت
که می ز کاسه ی گل مست میکند خمّار
بشکر آنکه قضا و قدر کنار شدند
نوای خنده روان کن بدامن ِ کهسار
بریز در خم ِ زلف ِ بنفشه ها غم دل
سرشک بر رخ ِ گل به ز اشک بر رخسار
ز کارگاه ِ گل ِ سرخ می برد ادراک
اگر چو غنچه ز پندار بگسلد دیوار
ز برگه های کهن ، خاک ِ راه ِ طوفانها
حکایتی نشود در سکوت یا گفتار
شکفته کن دل غمگین بروی گل هالو
که در حریم خدا نیست مصلحت غمبار
خجسته باد بهاران که در همایش گل
سخن زقطره ی عطر است و دکّه عطّار
۱۵۱
نازنین شاخه ی گل کو که تماشا بکنیم
عطر ِ گل همنفس ِ این دل ِ شیدا بکنیم
گو که لبخند کنان غنچه در آید ز حجاب
تا به یمن قدمش مزمزه صهبا بکنیم
در جهان جز دو سه روزی به معمّا ندهند
این زمان نغمه زنان صرف ِ معمّا بکنیم
گر چه راندند نیا از در ِ فردوس برین
خانه ی ماست چه حاجت که تمنّا بکنیم
راز ِ هر قطره ی آبست سزوار ِ سجود
تا که جان ملتفت از وسعت دریا بکنیم
ظلمت از قامت ِ پندار گسستن باید
که شفق از رگ ِ خورشید به یغما بکنیم
هالو از درگه ما تا به نهنگاه ازل
آنچه نا یافته گفتند ، هویدا بکنیم
۱۵۲
اینهمه نقش که بر پیکر ِ ساغر کردند
طرح ِ عالم به چنین طرف مدوّر کردند
دست ِ ساقی ز برونست و درون سوز ِ شراب
لطف ِ این رابطه بر مست ِ خوش اختر کردند
ابر اگر پهنه ی مرداب نشستی کم و بیش
کی بر او جلوه ی مهتاب مکرّر کردند
قصّه ی غصه ی ما ره نبرد در دل ِ دوست
گر چه گویند که این قصّه مقدر کردند
باب ِ عالیتر ما تا بگشایند به راز
آنچه از مستی ِ ما بود به دفتر کردند
جو هر ساغر ما ، از مّی ِ بی غش خوش باد
بو که هر محتسبی پاک و مطّهر کردند
روز ِ آخر نه به میخواره و زاهد فرجی
همه چون شمع به یک شعله منّور کردند
با ریا گر نکنی ریش دلی را ، هالو
درگه نور تو را بالش و بستر کردند
۱۵۳
تا سرو زلف ِ تو با دست ِ صبا شانه شود
راز ِ شیدائی ما بر در ِ هر خانه شود
عاقلان تا که نبیند در آن غایت ِ حُسن
مصلحت نیست خطا بر من ِ دیوانه شود
بخت ِ آرامش دل ، لعل ِ سخنگوی تو بود
غنچه ای باز که زینت گر ویرانه شود
دل ِ شوریده چه حاجت بنوائی برسد
گر که جان در طلب ِ راحت ِ جانانه شود
به تکاپو نرود بر در ِ هر خانه دلی
مگر آن خانه که در بینش پروانه شود
خلوت ِ ما همه بزم است که هر ساغر می
به تمّنای تو در قالب ِ پیمانه شود
قدمی یا سخنی ، ای گل زیبا که مباد
این سراپرده ی دل ، محرم ِ بیگانه شود
گو به هالو خبری در گذر از درگه ِ دوست
تا دلی پر شعف از آن مه ِ دردانه شود
۱۵۴
حور من ، گو که مگر باده ی مستانه کشیدی
از سراپرده ی فردوس ، چرا خانه کشیدی
ز آنهمه عالم اسرار که در راه ِ تو بود
گوشه ی چشم بدین دخمه ی ویرانه کشیدی
جلوه ها دیدی و هستی همه در شأن و جلال
حلقه در گوش ِ من ِ عاصی ِ دیوانه کشیدی
تو چو آتش به رگ ِ جان ِ من آرام خلیدی
بر نهانخانه ی دل خرقه ی پروانه کشیدی
تو رواق ِ نظرم ، غرق ِ بهاران کردی
کنج ِ تنهائی من ، خیمه شاهانه کشیدی
نغمه ی مشک تو بر عارض گلزار دمیدی
تو سرو زلف ِ پریشان ِ چمن شانه کشیدی
بذر امّید به گل آمد و در دشت ِ خیال
من ِ سودازده انگار به افسانه کشیدی
اشک ِ هجران ِ تو کز چشم شفق پنهان بود
فاش تا خلوت ِ هر محرم و بیگانه کشیدی
به توانمندی ِ هالو منگر فرصت فردا
این توانم چه بها داشت که جانانه کشیدی
۱۵۵
بگذار که دل ، بی کس و گمنام بگرید
در سینه ی پر درد ِ سیه فام بگرید
بگذار که از شدت ِ اندوه ِ پیاپی
با هر طپش ِ نقش ِ خود آرام بگرید
این خانه که او کرد بنا با شرر غم
بهتر که در این غمکده مادام بگرید
گر می طلبد هستیم این محرم اسرار
دامیست چه بهتر که در این دام بگرید
بگذار که با خون ِ من این باده ی گلرنگ
تا رفع ِ عطش تشنه و ناکام بگرید
بگذار که این محرم ِ بیگانه ی هالو
چون شمع بر این گردش ِ ایام بگرید
پیوند ِ رها بود ، رها از غل و زنجیر
بگذار که پیوسته در ابهام بگرید
بگذار به یغما نبرد باد ِ خزانش
هر چند که تا فصل ِ سر انجام بگرید
۱۵۶
تا کی جمال ِ روی ِ تو با گل حکایتی
چندم بطیره باد ِ صبا را سعایتی
این هرزه گرد عطره ی زلفت برد مدام
آن یک به ناز کز تو عیان داشت آیتی
دوران ِ عافیت به ملامت چه می بری
ای گل بجلوه دار بهر لحظه رایتی
در خلوت ِ سحر منگر شمع ِ گوهرم
آنجا که ا شک ، خیمه زند بر بدایتی
در گوشه ی دلی ، چه کند چشم بینوا
آخر نعیم ، حال ِ پریشان عنایتی
افسانه می زند ، همه بر پرده خیال
اندیشه ای که هجر تو جوید نهایتی
روزم گذشت و شب بشفق بانگ می رسد
ترسم رضا شوم به دریغا رضایتی
قسمت نمی دهند به هالو فروغ ِ بخت
زان پرتو ِ جمال و چه جای شکایتی
۱۵۷
گر فرار از دل ِ ابرست و خیالی دگر است
همنفس بستر مرداب ، وصالی دگر است
همه جا سبزه و گل هست بهشتی ست به راز
خلوت ِ نیمه شب و قال و مقالی دگر است
موج از لطف ِ نسیم است ، سبک قطره ی آب
رقص بر صحنه ی مواج روالی دگر است
خاک ، آهسته نفس می کشد از آب ِ زلال
خاک ، انبوه ِ دگر ، با خط و خالی دگر است
بستر از ظلمت و تنگست هوای نفسی
راه پر پیچ و خم و جنگ و جدالی دگر است
در رگ ِ اندیشه ی گل می خلد از طالع ِ خوش
محو در شوکت ِ گل جاه و جلالی دگر است
خیمه از سایه ی ابر ست و سماوات بلند
مست از عطره ی گل شعبده حالی دگر است
بال گسترده روان می شود از بانگ ِ رحیل
همسفر باد صبا را پر و بالی دگر است
از نهانخانه ی گل تا به سرانجام ِ نسیم
شرر از چشمه ی خورشید و بالی دگر است
خویش از خرقه برون می طلبد سوز حیات
فارغ از قالب ِ تن شرط ِ مجالی دگر است
هالو از ابر برون آمد در ابر شود
گرچه هر مرحله را طرح و جمالی دگر است
۱۵٨
عشوه ی ساقی و دل بردن ِ دلدار چه شد
عاشقان ِ ره ِ میخانه ی خمّار چه شد
مطربان ِ طرب و نغمه سرایان ِ وفا
مهر ورزان ِ دگر حلقه ی ابرار چه شد
دوستان گر همگی ترک ِ مّحبت کردند
طعنه و سرزنشِ بی حّد اغیار چه شد
اینهمه رنج که در جلب ِ رضایت بردیم
گر که مقبول نیاید نظر ِ یار چه شد
آنکه آزاد زبند ست ، گرفتار ِ تن است
بروان ِ تن ِ در بند و گرفتار چه شد
گر سزای عمل نیک چنین است که شد
بنگر ای عاقل هوشیار بزهکار چه شد
مصلحت بود بسوزیم بعزلت هالو
ور نه این آتش ِ دل ، گنبد دوّار چه شد
۱۵٩
دشمن ِ دشمن ِ هالو به توّلا بنگر
غایت ِ منبع لطف است شکیبا بنگر
مخزن ِ عشق نگنجد بسماوت ِ برین
رشک ِ این عارضه بر قبضه ی جوزا بنگر
ذرّه راز نهان ، راز سرای ملکوت
در بر ِ خویش بصد دیده ی بینا بنگر
جلوه گوهر جانست بر این عرصه ی خاک
از مَلک بر شده در قالب ِ سیما بنگر
از ازل شوکت ِ خلقت نه چنین بود عظیم
بسط این واقعه در قطره دریا بنگر
خنده ی عرش که نازل شود از پردۀ غیب
بر لب ِ نازک ِ آن شوخ ِ فریبا بنگر
نیکبخا بنگر بر رخ ِ او پرتو ذات
سر تعظیم ملک ، حل معّما بنگر
یادگاریست زهالو منگر بر من پیر
شفق ِ صبحدم از خلسه ی یلدا بنگر
۱۶۰
وای اگر چشمی نبیند سبزه زاران ، سبزه زار
وای اگر شوقی نجوشد در بهاران ، نو بهار
وای اگر ادراک ِ ما ، سهمی نگیرد از نسیم
موج شادی را نجوید در کناران ، هر کنار
گر که پیغام صبا از گل نگردد آشکار
دل نگیرد بهره ای از راز داران ، راز دار
وای اگر آسان نگیری زندگانی را به صبر
مشکل ِ روزانه گردد ، روزگاران ، روزگار
خدمت ِ ساقی نزیبد با سراغ از چلچراغ
شمع بیداری نماید میگساران ، میگسار
وای اگر گل را نبوید خاطر ِ پروانه ای
زرد روئی می برد از گلعذاران ، گلعذار
گر دلی کامی نگیرد از لب ِ خندان ِ گل
عشق مدفون می شود اندر مزاران ، هر مزار
وای اگر فریاد ِ آهی بشکند دیوار ِ شب
لیک نجوائی نسازد ، هوشیاران ، هوشیار
وای اگر هالو ، نشوید دل زلال ِ چشمه ای
قطره ای چرکین رود ، در جویباران ، جویبار
بار ِ خاطر را بران بر عرصه ی دریا ی نور
بو به موجی ره گشاید د ر دیاران ، هر دیار
ای خوشا اندیشه ی سبز ی برو ید درد دلی
عرصه ی با یر شود چون کشتزاران ، کشتزار
۱۶۱
زدر درا و بیان کن حکایت سحرم
سحر زجلوۀ دلدار می دهد خبرم
شکوفه خویش ز غسل شفق برون آرد
که خود نظاره کند پاک شوخ رهگذرم
ببین که پرده زگل می کشد نسیم شمال
مگر به خیمه کند عزم یار گل گهرم
به پشواز سحر تا کنار محفل دوست
نمانده قدرت پرواز و نیست بال و پرم
غبار ذرّۀ خاکم در آستانۀ عشق
مگر که اشک رخ ابر بگسلد اثرم
ستارۀ شررم در مدار طلعت دوست
که روز محو جمال و به شب نظاره گرم
حدیث و درس مّحبت بگو که چون هالو
بغیر درس مّحبت نمی رود به سرم
۱۶۲
روزگاری که عبودیت او کار من است
خاطرش در همه جا مونس و غمخوار من است
هالۀ طلعت رویش چه نهان داشت ز نقش
که خود آراسته بر پیکر زنارّ من اسـت
راز هر حلقه زنقشش چه خبر داشت رقیب
تا چنین بسته به تار دل بیمار من اسـت
لب ساغر مگشاید به پیمانه من
تا هوای گذرش دکّۀ خمّار من است
بر وصالش نه دلم داشت گواهی که فقط
جلوۀ عارض او شوکت سرشار من اسـت
عزم دلبر همه این بود ولی شاد کند
گویی آتش زدن این بار سزاوار من اسـت
خرقه از کسوت دیبا نکنم بر تن خویش
تار پود دل عریان همه ستار من اسـت
شرح حالم چه ثمر زمزمه در گوش صبا
که خود او خوش نفس از طرّۀ دلدار من اسـت
قبله گاه دل من بود چه گویم هالو
همه او گشتم و او عرصۀ پندار من اسـت
۱۶۳
خویشتن با آه دل افروختیم
بینوا در هجر جانان سو ختیم
در پی امّید های زندگی
چشم دل دائم به فردا دوختیم
بسکه فردا آمد و امروز شد
از زمان بیم و رجا آموختیم
شکوه ها از درد و رنج روزگار
بی نهایت در درون اندوختیم
حاصل عمر و تلاش زندگی
بنگر ای هالو چه سان بفروختیم
۱۶۴
تا که در حاشیۀ قصر توام منزل بود
دیدن روی تو انگار بسی مشکل بود
رهروان گرچه زیادند ولی شرح جمال
هرکه آورد شمائی که تو را قائل بود
سخن از جلوۀ دلدار چه دارد گفتن
که وجودی که چنان از تن و جان غافل بود
خوش به دیوانگی انگار که در مکتب او
همه بی بحث جدلهای جهان باطل بود
رنجه در پیچ و خم راهه و بی راهه چرا
همه جا با نظری چهرۀ او حاصل بود
لطف او در چمن و شاخۀ گل گشت عیان
که از آن خرّمی دیده و دل واصل بود
در دل خیمۀ ابر است حدیث رخ دوست
در سماوات که با عرصۀ ما کامل بود
نور خورشید اگر هست دریغی نکند
همه را از خس و از سبزه و گل شامل بود
لطف او شامل او نیست که در درگه اوست
ورنه امیّد ز هالو صفتان زائل بود
۱۶۵
رشک تدبیر قضا قرعۀ فال من و تو
سبب شعلۀ دل ، سوزش حال من و تو
حاصل کار چه حاجت به چه تشبیح کنی
آنچه باید نشود گشت وبال من و تو
من به دریوزگی عشق تو آواره شدم
تا کجا عرضه شود باز وصال من و تو
رخ شیرین ننمودی که کنی فرهادم
خود به فریاد رسیدم ز روال من و تو
عمر پیچیده به هجران که چنین زار گذشت
گو غرامت که دهد این همه سال من و تو
منکه خاک غمت از چهره بجان می شستم
حالیا خاک شدم خاک ملال من و تو
دل به ویرانۀ من نقش تو آراست همه
تا تو باشی سخن از جاه و جلال من و تو
این همه اشک که در خلوت دل ریخته ام
اجر کافیست بهر کار ِ ضلال من و تو
هالو از قدرت پندار ندیدم اثری
گو خدا وعده دهد حّل سئوال ِ من و تو
۱۶۶
کاشک مهرت همه از سینه برون میکردم
یا که جان را به فدای تو نگون میکردم
کاشک در بهر توّلای تو این باز پسم
همه را غرق به دریای جنون میکردم
یا که در خاک قدمت بودم و هر خار و خسی
عوض پای تو در دیده درون میکردم
من چه گویم ، که چه وا وامانده علی رغم ِ وجود
خنده را بدرقه راه تو چون میکردم
سایه وار از نظرم رفتی هیهات که من
آتش اندر گوهر آهسته فزون میکردم
من چه باید که مگر رنج و غم جان تورا
در دلم انباشته با گردش خون میکردم
کاشک تا خنده زنان خرّم و شاداب شوی
قدرتی بود جهان کن فیکون می کردم
تا که این قدرت تقدیر که کردند مرا
سرنگون از فلک و خوار و زبون میکردم
کاشک هالو من بیچاره در آغاز حیات
خویش گم کرده در اعصار و قرون میکردم
۱۶۷
در این بیغولۀ وحشت ، کجا آسوده جانی را
و یا وامانده ایّامم نوای شادمانی را
صبا در خلوت گل ، آنچنان آهسته می پیچد
که تا آخر ز گل گیرد ، همه عطر نهانی را
به ساز محفل هستی به رقص آرند در نوبت
که زیبا تر به پا دارند رقص جاودانی را
اگرخّرم به تقدیری ، چنین مستند این رندان
چرا آسان زما بازند نقد زندگانی را
به غفلت گر که می چینند گل با شاخ و بن شادان
نمی دانند و نا بردنند رنج باغبانی را
منادی بانگ می دارد ز امن و عافیت هر دم
همه دانند آواز است و فاقد هر معانی را
سرشک از دیده باید ریخت ، یا آه از دل سوزان
که آگاهی دهد از ما ، وجود لا مکانی را
سخن از نور خوش باشد ، ولی ظلمت سرا هالو
ز چشم ما نمی گیرد ، نقاب ناتوانی را
۱۶٨
خدای را ، دگر از عقل و دین چه چاره شود
صلاح دل نه بدین هر دو استخاره شود
نگار پرده در آمد به ناز نرگس مست
که کار دیده به فریاد دل نظاره شود
فروغ حسن اگر این چنین به جلوه گریست
نزاع محتسب مست بی شراره شود
هزار چهرۀ فرهاد کون رود بر خاک
چنانچه سرو کلازین من سواره شود
عجب مدار گسستم ز خویش تا ز بهار
نمای جامعۀ هر غنچه پاره پاره شو.د
کرامتی نکنند ، پند پیر، دلبر ماست
که در کف کرَمش لعل سنگ خاره شود
طریق وصل و هجران به یک دیار برند
هرانکه مصلحت چشم او ستاره شود
رواق گلشن و جشن چمن غنیمت دان
مگر ز لطف دوست نو بهاره شود
خموش باش تو هالو که در مقام عتاب
شکسته جام دل او بیک اشاره شود
۱۶٩
بنوش بادۀ نور از نگاه جانانی
رواق دیده دگر کن به شمع تابانی
ز ساحت چمن و گل اشارتی دریاب
که راز غنچه بجویی به کنج ایوانی
ز دیر و صومعه بگذر ز سّر ِ عالم غیب
درون پردۀ گل نکته هاست پنهانی
خراب از می نابم نمود باده فروش
چو وصف تاک نشد فاش با سخرانی
دریچه گر نشود باز بر فروغ سحر
سپیده ای ندمد در رواق ظلمانی
سفر به دشت گل و سبزه زار دائم نیست
مبادا شک که گویا کند پشیمانی
بنوش باده و سر مست از سخاوت نور
که چشم خیره شود از شهاب نورانی
۱۷۰
بگو که بارقۀ عمر پایدار کجاست
مدام خوشدلی از بزم روزگار کجاست
کجاست غمزه جانان و مهر مهرویان
کجاست وادی هجران ، فراق یار کجاست
شریک در غم و شادیست دست همیاری
دگر نه دوست کجا همدل و نگار کجاست
شقایقم در این دشت بایر خاموش
به حیرتم ، که آوای کشتزار کجاست
پناه عافیت ار عرضه شد به شوکت جان
به جز سرای محبت در این دیار کجاست
حلوات سخن دوست رستگاری بود
سعادتی که ندیدیم در جوار کجاست
شبِ دراز سحر شد ستارگان رفتند
ز دیده پرس که پایان این مدار کجاست
زلال اشک چه حاجت ز جایگاه ملال
بر آن غبار که هالو کجا ، غبار کجاست
بریز باده به کامِ منِ خمار صبور
مگو که باده کجا ، ساقی و خمار کجاست
۱۷۱
مست اگر از باده میگرید ، جوان هوشیار نیست
حال عاقل جز به مستی از شعف سرشار نیست
خرّم و خندان نگردد پیر ، بی جام شراب
رخوت از پیری گسستن کار بس دشوار نیست
گر صفا حاصل کند در دل ، چه باک از باده ای
محفل صوفی که جای مرد م بدکار نیست
غم اگر در دل نباشد نیست جای اضطراب
شاد کردن آیتی در وهم بی مقدار نیست
شعله غم گر بسوزاند نهال آرزو
چاره اش ترک از جهان با دیدۀ خونبار نیست
ریشه درد و تعب کندن زجان آدمی
از چه هالو در سر یک فرد خوش پندار نیست
۱۷۲
ما به صد طعنه نرنجیم گل سوری خویش
خار بگذار به تنها غم منفوری خویش
پنجه پر خون نبرد دل به ملالت زگزند
غنچه چون فاش کند عطرۀ مستوری خویش
عاشقان جلوه یارنند بلندای نشاط
گرچه خاموش بیانند زمسروری خویش
گره از زلف ِ پریشان شفق باز کند
آنکه زنجیر کشد بینش مغروری خویش
جامه از قامت پندار گسستن باید
تا در آفاق برنجیم ز رنجوری خویش
تا سرا پرده جانان نشود پای دژم
گر به آغوش شود محنت مهجوری خویش
آنکه با رنگ ریا لاف سلامت دارد
نیک پیداست که میراست زمزدوری خویش
تا که از بتکده بیرون نرود مرز نگاه
نقش هر میکده انگاشت به محصوری خویش
گر غبار از دل هالو نبرد موج یقین
بندۀ ظلمت خویش است ز شبکوری خویش
۱۷۳
ساقی امشب ساغر و پیمانه را گلگون مکن
شور مستی در دل شوریده ای افزون مکن
بوی عطر گل میفشان محفل رندانه را
بلبل شیدای گل ، از راه گل بیرون مکن
جامه از رنگین کمان بر قامت رقصندگان
غمزۀ آنها بلائی بر دل محزون مکن
گر نیاز ما تو را آموخت رسم دلبری
ناز بی حد خو مکن ، دلداده را مجنون مکن
روح سرکش را مّحبت می کند آرام و رام
ما که آرامیم آخر ، حال دیگر گون مکن
در جهان خوش باد هالو گوشۀ بی توشه ایی
با سراب بزم شاهان ، رائ ما افزون مکن
با امید وصل خاموشیم در سوز و گداز
سوز هجران مرا در جام می مدفون مکن
۱۷۴
مرا در دشت گل بگذار ، با گل گفتگو دارم
هزاران شکوه از دنیای دون اندر گلو دارم
مزار آرزو برپاست با خیل سپیداران
بگردا گرد تالابی که کشت آرزو دارم
سحر انوار زرین را مکد هر ذرّۀ ظلمت
شفق را رونق فردا ، کجا در جستجو دارم
صبا بر طرّۀ زلفش دمادم میبرد چنگی
نمی داند هزاران جان در آن آشفته مو دارم
بگو ساقی درم بگشا ، قدح از جام زرّین کن
که من هم چاره دل را به نجوای سبو دارم
برخسارش عیان هالو فراوان نقش زیبایی
که من از سوز شیدائی جهانی زیر و رو دارم
مرا در دشت گل بگذار تا روز به پا خیزان
مگر آن بزم خاموشان دمی خوش رنگ وبو دارم
۱۷۵
کیست در شهر که رسوای دل شیدا نیست
در خرابات که تزویر و ریا زیبا نیست
محفل ساقی اگر می طلبی خود سازیست
مست و هوشیار به معیار بیان گویا
همگان محو جمالند که در سایه شمع
زشت و زیبا هوس دیده نابینا نیست
همه چون قطرۀ آبند که در هجرت رود
بحث از قطره دگر در حرم دریا نیست
جامه از تار مّحبت به خضاب رخ گل
فخر از شاه و گدا بر نمد و دیبا نیست
بت بتخانه نگون گشت که گه گاه سجود
سجده بر داغ شقایق ، هوسی بی جا نیست
نقش هر پردۀ پندار به رخسار عیان
چهره بی راز درون وصلۀ نا پیدا نیست
شهر عشق است مخوان جز غزلِ جلوۀ یار
نقش اغیار سرابی است که جز سیما نیست
دل شیدا شده دریاب که در کل وجود
جز دل پیر شرری آب و گلی پویا نیست
۱۷۶
کجاست مردمک دیده تا جهان بیند
درون پرده گل بازتاب جان بیند
ز طرح ظاهریِ جلوه های رنگارنگ
شکوه حادثه در درک این و آن بیند
کجاست دیده بینا که در ستیغ بهار
شکوفه های جوان قاصد خزان بیند
زنو گرائی این حلقه های زنیجیری
رهائی از قفس سرد پرنیان بیند
کجاست قدرت تدبیر تا ز محفل خاک
شهاب روح به معراج لا مکان بیند
ز ناز و غمزۀ جانان و مهرِ مه رویان
وداع عارضه بر ترک کاروان بیند
کجاست خلوت دل تا زنور سرخ شفق
حلاوت ِ گذر از ظلمت ِ نهان بیند
خضاب سبزه نگردد سیاه در شب تار
چنین نقار ز چشمان نا توان بیند
کجاست عرصه شفاف دیده هالو
که در جوار افق خویشتن عیان بیند
بریز شوق نگاهی به دشتهای یقین
مگر زکِشته ی پندار ارمغان بیند
۱۷۷
هرگز نمی روی ز سرای آشنای دل
من که خود سوختم ، چه کنم با نوای دل
از بخت خویش شِکوه کنم یا ز روزگار
کین هر دو نیست یک نفسی همصدای دل
آشوب کردی و کنون با نقاب شرم
هاشا مکن که گشته ای آخر بلای دل
افزون گری بس است که این شیوه عاقبت
ویران کند مّحبت و زایل کند صفای دل
خرّم نمی شود ، دگر این بوستان عمر
تا بوی مهر پر ننماید فضای دل
بی چاره دل که نالد و فریاد می کند
دیوانه کرده خویش و نیابد دوای دل
هالو زخویش شکوه چرا از روال دوست
ما خود کشیده ایم به آتش سرای دل
۱۷٨
تا توئی در عرصۀ پندار ، پندارم هنوز
در میان همگنان چون شمع ِ بیدارم هنوز
راز چشمت بود راز غمزه و اسرار ناز
سایه ای در رنگ باران ، محو اسرارم هنوز
لعل مستت نازنینا ، مست مستان می کند
زان صراحی ، ساقیا ، من مست ِ هشیارم هنوز
دل در انبوه جمالت گم شد از خود باوری
چون حبابی خسته بر گرداب ِ دوّارم هنوز
شاخه ای گل ، طرّۀ زلفت خود آرائی گرفت
کمتر از برگ گلی از خویش بیزارم هنوز
در طواف گل مبر این خاطر پروانه ام
با ضیاء کوی جانان بال و پر دارم هنوز
شوکت شاهی چه حاجت ، گنج قارونم چه سود
مستنمند مهربانی نقش ِ دستارم هنوز
دل زکوی بردباری کوس طغیان میزند
چاره را با وعدۀ دیدار ناچارم هنوز
بار غم از دوش من بردار هالو، لحظه ای
تا ببینم آشنا با رنگ گلزارم هنوز
دور یارائی سر آمد ، دور پایانی رسید
نا توان از وصف جانان ، دور پرگارم هنوز
۱۷٩
راز در چشم تو و طرّۀ گیسوی تو بود
خود شکوفائی ما در گرو ِ روی تو بود
رنگ هر حادثه نقشی نزد پیکر جان
مگر آن رنگ که در سایه ابروی تو بود
من نه تنها به ره کوی تو حیران شده ام
خیل دلباختاگان معتکف ِ کوی تو بود
صحبت از عالم هستی چه ثمر بود مرا
مگر آن بحث که از عارض دلجوی تو بود
خرّم آن که به گلستان گذری باید کرد
که هوا خوش نفس از عطرۀ خوش بوی تو بود
گل که شد شهره به زیبائی و شادابی و لطف
خجل از غنچۀ خندان و سخنگوی تو بود
سست جانی که ندا می دهد از قعر وجود
همه در ذکر توو جلوۀ دلجوی تو بود
جان هالو چه غمی داشت که در عرصه دهر
بسته انگار به جائی است که جادوی تو بود
۱٨۰
گر که پروانۀ دل بال و پری داشت چه خوب
میل پرواز به هر بوم و بری داشت چه خوب
جان بس خستۀ ما گر چه حبابست ولی
گر که از غنچۀ گل همسفری داشت چه خوب
غم اگر پرده کشد بر شعف خاطرها
تا که هر بسته دری رهگذری داشت چه خوب
روح ما در قفس و معبد و محراب چه سود
آنکه در بام فلک کهنه دری داشت چه خوب
ما چو مرغان چمن در دل شب خاموشیم
وقت بر پائی ما چون سحری داشت چه خوب
بر سر میز چپاول که رقیبان جمعند
گر که با حُسن نظر خیره سری داشت چه خوب
نازنینی که به ما درس محبت آموخت
چون روال ِ سخن تازه تری داشت چه خوب
آنکه از عالم دیگر بصد آذین می گفت
گر که از خاطر ما هم خبری داشت چه خوب
قدح شادی اگر پر نکند خمّاری
رو سیاهی ز می پر شرری داشت چه خوب
تا در خانۀ رحمت همه هالوی رهند
راه بتخانه که صاحب نظری داشت چه خوب
١٨١
ای مَه جانان من٬ دلبر جانانه ای
جز دل شیدای من ٬ بر همه بیگانه ای
بر لب هر غنچه ای رنگ لبت آشکار
باده سرشار عشق ٬ از لب پیمانه ای
کرد رها پیرهن٬ عقدۀ بار خرَد
گشت عیان بی ریا ٬ عاشق فرزانه ای
مست جمال تو ام٬ ساقی و ساغر توئی
هلهله بر پا کنم ٬ خلوتِ میخانه ای
وعدۀ جانان اگر ٬ شوق کند تابناک
کیست که پروا کند ٬ جلوۀ پروانه ای
موج نگاه تو را ٬ در دل صد پاره ام
دفن کنم تا ابد ٬ گوهر یکدانه ای
کاخ ِ رجا می کنی٬ عرصۀ اندیشه ها
گل زنگاهت نشان ٬ در دل ِ ویرانه ای
طوق گل ِ ارغوان ٬ هالۀ رویت کنم
تا به حقیقت رسد ٬ باور ِ افسانه ای
زین همه آوازه ها٬ درد نشد عافیت
غمزۀ جادوی توست٬ مرهم دُردانه ای
شوکت هالو مخواه٬ قصر طلائی مجوی
اهل نظر پاک را٬ گوشۀ کاشانه ای
جان به لب آمد دگر٬ عقل گسست از سرم
نغمۀ خود می نهی٬ بر لب دیوانه ای
١٨٣
شب سردی سحرگاهان ندائی گفت در گوشم
که بر خیز ای به از گلهای سرخ و زرد وخاموشم
من از جام درون جوشم جهان کردم به ایمائی
تو ای نوشیده از جامم عیان کن جام خود جوشم
برون کن موج پنداری رها از بند جسمانی
که پیدایم کنی آسان زهر سر پوش ِ سرپوشم
بلی در عین سرمستی حبابی گشتم از هستی
که آخر بشکند آنرا نیازین بارِ بر دوشم
من از آغوش افکندی در این منزلگه حیرت
و من از نور آغوشت نهان کردم در آغوشم
تو از پیمانۀ زرّین زدی بر خاک من رنگی
جدا چون می شوم آخر زنقش خاک ِ منقوشم
در این دنیای گلزاری که شد از عطرگل خالی
کجا شد شوق ِگلکاری زگلهای فراموشم
بروز واپس ِهالو نمائی چهره ای روشن
چه خواهم دید آن درگه که من هشیار مدهوشم
ولی جانا بجای گل بسی شد خار و خس پیدا
و من زین نابجائی ها ٬ رسا فریاد ِ خاموشم
١٨٤
گدای درگه حسن تو نیک رخسارم
چه حاجتی به زّر وسیم و نقش دینارم
سخاوتسیت جمالت به شادکامی ِدل
که این فریضه اجابت نکرد اصرارم
تو از خزانۀ پنهان جواهری یکتا
که ذره ذرّۀ آنرا بجان خریدارم
چنان نظاره کنی بر من ای الهۀ ناز
که ناز ِ نرگس ِ مست ِتو گشت دلدارم
بسر پناه تو دلخوش نموده ام دل خویش
ستاره ای کند سهل راه ِ دشوارم
هوس مخوان که ریا کار می برد بفریب
تو را زعرصۀ دیدار چشم بیمارم
شب دراز گذشت و سپیده نزدیکست
زشکر لحظۀ دیدار٬مستِ بیدارم
بگو به ساقی سیمین که در نیابت توست
ببوی جرعۀ جامی کند سبکبارم
من و سفینۀ پندار و بحر خاموشی
کجا کناره کشد انتظار دیدارم
بتاب چون شفقی بر سراچۀ هالو
شقایقم که در آغوش ِ نور ناچارم
١٨٦
هزار مرتبه گفتم که چیست در کارم
که از فضای نفسگیر سخت بیمارم
بزیر ِ چتر حبابم روان به بستر ِرود
که روزنی بجهانی نکرد پیکارم
دلم هوای سفر میکند به مقصد دور
بگلشنی که شود باز تاب ِ پندارم
نه خار رنجه کند گل٬ نه گل رود برخاک
نه سبزه زار کند زرد٬ رنگ رخسارم
نه مرغکان چمن ترک آن دیار کنند
نه نرگسی نزند طعنه٬ چشم دلدارم
نه هر سحر برود بر مدارِ تاریکی
نه چشم بسته شود بر شعورِ بیدارم
نه یک مگس بشود باز با ریاکاری
که بلبلان بخموشی برند گلزارم
نه هر عسس بنهد پای در غل و زنجیر
که ساده تر بکنم فاش کل ِ اسرارم
زعدل و داد سخن ها شنیده ام بسیار
ولی زشرط عمل بینواست دیدارم
نه شوق مستی هالو فنا شود زهراس
که بازگو نکنم جلوه های آزارم
نگر که چهرۀ پروانه می زند لبخند
بسوی خرمن گل از نوید ِ گفتارم
چه غافلم من شیدا که این حدیقۀ گل
به یک نفس برود از ستیغ افکارم
١٨٧
مشکل جان را چه گویم نیست جای انتظار
شد رها در دشت حیرت پا بپای انتظار
زورق ِ اندیشه ام در بحر طوفانزای دهر
گم شد آخر در میان ِ موجهای ِ انتظار
غنچۀ دل را شکفتم در بهاران ٬کوهسار
شد شقایق چند روزی در فضای انتظار
تا بهاران غنچه ای بر شاخه ای عریان شود
جان بلب آید غزلخوان با نوای انتظار
گفته بودم روزگاران با وصال آخر شود
گم شد آخر روزگاران در رسای انتظار
حل شدم در ابر و باران ای دریغا روزنی
تا حصاری بشکند از ماورای ِ انتظار
ناتوان از چاره جوئی زآنهمه پویاگری
عاقبت عزلت گزیدم در سرای انتظار
دیدگان پر اشک و جان در شک نزیبد مست عشق
جرعه ها باید چشیدن تارهای ِ انتظار
در سپاس از صبر هجران روزهای بی فروغ
با سلام وصل جانان دربهای انتظار
مژدگانی گر رسد زآن نورِ تابان دلم
بزم هالو شمع خندد با نوای ِ انتظار
١٨٨
در دل تنگم مجوی ای جان جانان آرزوئی
بحر را در قطره ای کردند آسان موبموئی
در طواف آرمانم جان شیدایم بسوخت
می کشم با ناتوانی بار هستی سوبسوئی
نور برنائی نهان شد در پس اعماق شب
تا کنم آن ماه ِ پنهان تا سحرگه جستجوئی
ارغوان در هر بهاران مست ِباران میشود
کو بهارانِ دگر کو بادۀ صاف ِ سبوئی
در گلستانی که شد گلهای زیبا نقش خاک
باغبان شرمنده گردد از زوال آبروئی
یار و همدم نیست جانا آشنا بیگانه شد
روح پروازی کند با رعد ِ طوفان گفتگوئی
با پرستو ها سفر باید فراز دشت و هامونها
تا سرانجامان شود عریان زمقصد رنگ و بوئی
زآوای شقایق ها بخوان در دفتر هالو
جهان خوش باد با جامی زدست ِ یار خوشخوئی
مّحبت چون هما گر پر کشد در خاطر آدم
دگر جز بانگ شادی بر نخیزد از گلوئی
١٨٩
ای گل ِ گلزار حُسن٬ گاه نگه بر قفا
عشق تو افروخت جان٬ جان ِ من ِبی بها
از پس اندوه اشک٬ چشم ندید آفتاب
عقدۀ آه درون٬ باز نشد در فضا
پیرهن صبر ِ من٬ چاک شد از انتظار
ای مه و مهتاب ِ من٬ جان دهمت رو نما
خلوت شب تا سحر٬ جلوۀ جانان نشد
تا غم هجران بَرَد٬ در افقی دلگشا
خیره بچشمم نگر٬ آینه روی توست
بار گران می کشد٬ دیدۀ پر مدعا
شمع جمالت نما٬ این دل پروانه را
تا که کنم آزمون٬ قصۀ پرواز ها
نغمۀ جانسوز من٬ چهرۀ دلجوی تو
رونق هر انجمن٬ تا چه شود ماجرا
قسمت هالو نشد٬ عطرۀ زلفت دریغ
نکهت گل می برد ٬ موج صبا نا بجا
محو جمال ِ توام٬ سُست مکن خاطرم
این دل دیر آشنا٬ با که کنم آشنا
١٩٠
فراق یار مپندار رنج بیماریست
که منشأ طلب و راه و رسم بیداریست
سخاوتِ گهرِ اشک از جبین سحاب
نمایش چمن و دشتهای زنگاریست
ترانه های دل ِ عاشقان ِ مهجوری
نوای زمزمۀ جویبار گلزاریست
به خانقاه شقایق نظر نگاه نشد
از این سراچه که در هالۀ ریاکاریست
چو مست باده شدی عاشقان مکن آزار
که این پدیده به از توبه های اجباریست
قدم زمحفل جانان به باز پس نرود
رجای عاشقان صادق همیشه تکراریست
برون زمرز محبت رواق ِ دیدۀ دل
به تنگی نفسی در فضایِ بیزاریست
زگل نوازش ِ هستی رَوَد به خرمن ِ گل
وجود بحر زنجوای ِ چشمه های ایثاریست
زنوگرائی فردا رواج شیدائی
مپرس از من هالو که امر اسراریست
ز راز جلوۀ زیبا و چشم زیبا بین
جهان رسد به کمالی که فوق پنداریست
١٩١
دربدر دنبال ِ جانان کوی و برزن عار نیست
رنجه از خار دژم در درک گل دشوار نیست
بحر طوفانی نگردد مشکل ِ جویای دّر
تا صدف جز قعر دریا عرصۀ دیدار نیست
مژدگانی گر رسد از ابر و باران نشئه خاک
سبزه زاران را نمائی خارج از پندار نیست
نغمه های ِ خوش برون آید زتار و ارغنون
تا که استادی نباشد نغمه ای در کار نیست
محو باران شو که داری آیت رنگین کمان
طاق ِ نصرت درگه ِ هر بی هدف هشیار نیست
دل زنور آکنده کن چشمان بینا جلب ِ نور
محفل جانان که پنهان از دلی بیدار نیست
چون شفق بر دامن گل رنگ ِ شادی می دمد
جای شبکوران دگر در عرصۀ گلزار نیست
مست اگر از ساغری از دور ساقی غافلی
عیب مستان را مکن دور نفس بسیار نیست
درد دل را در سبو بشکسته ای باید نهفت
تا نگاهی تلخ و شیرین چهره ای غمخوار نیست
وقت پرواز است جانا روز پایان می شود
در شب تاریک راه ِ این سفر هموار نیست
رنجها باید کشیدن تا وصال آسان شود
ورنه هالو این غزل ها شیوۀ گفتار نیست
١٩٢
من و خیل خوبرویان چه کنم دگر نوا را
که سپید موی عریان بخطا برد رجا را
غم بوستان ِ عشقم زامانت بهشتی
که رضا نبود هرگز که رضا دهم رضا را
به سحرگهان ِ هستی که شباب بود و مستی
نظری نکرد جانم که نگه کند هما را
چو شراب ِ بزم ساقی بهدر شد از نگاهم
چه ثمر زجام خالی به عطش دهد دوا را
زصفای باده نوشان شب و روز در رکابم
که زکوی می فروشان به نفس برم هوا را
پر و بال می گشایم به فراز دشت گلها
چو نسیم صبحگاهی که عجین کند صبا را
نزنم بخود نشانی به دیار ِ آشنائی
نخرند مه جبینان دل ِ شاد ِ بی ریا را
نه به جنتم به شکری نه به دوزخم به کفری
که بجز خدا نداند ره ِ عافیت سرا را
دل پُر شکیب ِ هالو چه کند زناتوانی
بسلام ِ خوبرویان به کمک برد خدا را
مزن از جمال حرفی زتوان و قدر ِ دولت
که حباب در نگاهی بهدر دهد نما را
١٩۳
یارب از کار تو و باد ِ خزان در عجبم
زینهمه صورت ِ زیبای ِ جوان در عَجبم
چهره پُر چین شوَد و موی ِ شبق فام سپید
برگ ِ کل همسفر ِ خاک ِ روان در عجبم
در بهاران همه جا سبزه و گل دشت و دمن
رنگ در رنگ زاعجاز ِ زمان در عجبم
زین همه عارضه از پیکرۀ عالم پیر
محو در کارگه کون و مکان در عَجبم
تو در آئینه خطا بینی و رندی و ریا
وقفه در آینۀ جام و جهان در عجبم
گِل آدم که زاوراق گل آمد به پدید
به پلید آمده از حرص ِ نهان در عجبم
با چنین آمدن و رفتن بی چون و چرا
من ِ دیوانه دگر خنده کنان در عجبم
من هالو چه کنم در دل ِ منزلگه راز
همچنان خیره در اوهام ِ گمان در عجبم
١٩۴
تا که یک بوسه چنین از رخ گل آسانست
حیف باشد نشود ٬ موج ِ سفر در جانست
حکم تدبیر و قضا از حرم عالم پیر
بر در ِ خانۀ هر شاه و گدا پنهانست
ساحل خلوتیان گر چه سرابیست بعید
خاطرت باد که بر برگۀ گل عریانست
راه ِ پروانه عیان است که با شعلۀ شمع
رفتن از نور ٬ به از ظلمت بی پایانست
دست ساقی همه جا باده کشان می گذرد
جام ِ زریّن طلب ٬ در خور ِ این احسانست
گر به نوعی بزنی چنگ به رخسار ِ وصال
در ره ِ بادیه ها ٬ رنج ِ سفر درمانست
شوق ِ دیدار چنان است که در کل ِ وجود
هر جهان ِ دگری نقطۀ بی بنیانست
در کنار ِ من ِ ها لو سخن از عشق بگو
که همین بارقه در گوهر ِ جان تابانست
به امید سحری ٬ بوسه به رخسارۀ گل
در سراپردۀ دل ٬ دولت ِ جاویدانست
١٩۵
من زمان خسته ام در پیچ و تاب ِ روز و شب
خلوت ِ تنهائیم اندر حجاب ِ روز و شب
گر چه اینک چون خماران تشنه کامی شد نصیب
مست بودم در جوانی با شراب ِ روز و شب
قطره ای باران شدم در کشتزار زندگی
منتظر تا باز گردم در سحاب ِ روز و شب
تیز پروازان چه می بالند با بال و پری
باز هم بر خاک افتد با شتاب ِ روز و شب
رود در بستر به یغما می رود دیوانه وار
تشنه کامان را دریغ از جرعه آب ِ روز و شب
برگها خشکید و گلها رفت از دید بصر
مرغ خوشخوانیم غافل از حساب ِ روز و شب
ایدل افسونم مکن از نقش فردا بخت یار
دست خونین می گشاید سخت باب ِ روز و شب
آنچه در اندیشه جستم آرمان ِ زندگی
گم بشد آخر پریشان در سراب ِ روز و شب
چون نگاهی پر کشد هالو زبام ِ تیره فام
تا به بیداری رسد با دفع خواب ِ روز و شب
١٩٦
زفضائی که به تنگ آمده ام از نفسی
زجهانی که شد انگار فضای ِ قفسی
به سرابی که شد انباشته از بال ِ سیاه
پر پروانه نجوئیم نه بال ِ مگسی
در نگاهی که نشد فاش در آن برگۀ گل
رنگ گلزار نگردد به مظان هوسی
کور و کر گرچه روانیم در این دشت مهیب
راز دل را نگوشودیم بفتوای کسی
همه جا نغمۀ تار است و نوای ِ دف و نی
ای دریغا نشنیدیم نوای ِ جرسی
ما در این خانه به میخانه و ساقی نرسیم
تا که در بیم و هراسیم ز صاحب عسسی
خرّم آخر نشود جان که در این وادی ِ پیر
گل که پنهان شود از گسترش خار و خسی
خود بیابیم نه سیمرغ نه افسانۀ غیر
که نوائی نرسد از لب فریاد رسی
با همآوائی ما باب طرب باز شود
ورنه بابی نگشایند به هر ملتمسی
چند گویند به هالو زنهانخانۀ غیب
که از آن جاذبه گفتند و شنیدیم بسی
١٩٧
قطره ای از ابر و باران ٬ می روم در جویباران
تا که روزی سرکشم در برگ گل ٬ برگ چناران
غرقه ای در بحر رازم ٬ خرّم از دنیای ِ نازم
چون شقایق بی نیازم٬ تا سرآید روزگاران
من سپاسی بی ریایم ٬ نفخۀ پاک ِ رهایم
پر زنم از شاخه ای ٬ از گلبنی ٬ از سبزه زاران
از تراب ِ تیره ام ٬ بر پا شود شمع فروزان
تا قفسها بشکنند پروانه ها ٬ شب زنده داران
از نشان ِ بی نشانی ٬ شد فراهم زندگانی
زندگی پرواز ِ پویا ٬ تا جوار ِ بزم ِ یاران
رانده ای از شهر غربت ٬ ناشناس از شهر الفت
عاقبت گشتم مریدی ٬ عاشقی ٬ از بیقراران
مخزن هر نقش زیبا ٬ غنچه ای یا سنگ ِ خارا
این دل ِ زیبا پرستم ٬ چهره ای از نو بهاران
مست ایام شبابم ٬ نقش دوران شد حجابم
روح شیدا می کند ٬ رسوا ترم چون عطر باران
ذرۀ جام ِ شرابم ٬ در هوای کوی مستان
گو که هالو بشنود ٬ آوای ِ خندان ِ خماران
١٩٨
چشم ِ بد دور از آن دلبر رعنائی ما
خبری نیست چرا زآن مه سیمائی ما
خبر از نفخۀ زلفش که همی داد نسیم
آیتی داشت زحال ِ دل شیدائی ما
محو ِ دنیای جمالم که زهر نرگس مست
عمق ِ دنیای دگر داشت به بینائی ما
چشم دلدار که شد آینۀ وجد و سرور
حیرت افزود به انبوه ِ معمائی ما
شوق دیدار نگنجد دل ِ بی طاقت و سست
آهنین دل نکشد بار شکیبائی ما
گوهر از سنگ نشد خارج و دلبر زحجاب
عشق باید که کند فاش توانائی ما
مصلحت نیست بنالیم زحجران شب و روز
سعی وافر طلبد لعبت ِ رویائی ما
غم هالو نشود پاک به دریای ِ نشاط
تا نشد جلوه گر آن مونس تنهائی ما
سرزنش ها مکن این خاطر پروانۀ ما
به که آگه شوی از شوق ِ تماشائی ما
١٩٩
دریای عشق ساحل ِ ایمن کنار نیست
شرط ِ شباب و پیر کهن اعتبار نیست
هر کس که دید شوکتِ آن دّر شاهوار
دیگر مجال ِ زورق و وضع گدار نیست
از عاشقان مپرس که جان در پناه کیست
جز جلوۀ نگار ، سخن بر مدار نیست
مائیم و یک نفس به سراپردۀ حیات
مقبول یار گر نشود ، در شمار نیست
گر منظری به باغ گشائی بروزنی
دیگر سرا نشانگر ِ وجد و قرار نیست
پرواز جان بکوی محبت طریقت است
این شوق در مهارت ِ هر تازه کار نیست
دلدادگی به کعبه و بتخانه راز ِ عشق
بنگر که گاه نوبت ِ چشم خمار نیست
از راه زهد گر نشدی مست ِ کامیاب
بر پیر ِ باده نوش خطا عیب و عار نیست
فریاد چون کنم زگذشت بهار عمر
برنا دلی به گردش لیل و نهار نیست
هالو بگلسرای جهان یک شقایق است
معبود شوخ من که به هر نو بهار نیست
٢٠٠
حیف از تو که ارباب ِ صفا را نشناسی
حیف از تو که تزویر و ریا را نشناسی
پروا کنم آسان که تو در حلقۀ زنجیر
در فکر رها ٬ راه ِ رها را نشناسی
حیف از تو که با هر سخن از برزخ و دوزخ
قدر ِ نفس از موج ِ صبا را نشناسی
ترسم ندهی ارزش ِ پندار به پندار
تقدیر ز برهان و رضا را نشناسی
ترسم که در این طایفه با ظاهر ِ ایمان
عارف زمصادیق ِ خطا را نشناسی
حیف باشد نبری سود زپیران ِ سبکبار
در کهنه سرائی که سرا را نشناسی
ترسم که بگلزار به هنگام ِ نیایش
سجادۀ گل ٬ رسم ِ دعا را نشناسی
ترسم که به پایان نبری دورۀ هجران
با وصل ِ تبی قدر ِ رجا را نشناسی
حیف از نو که با گسترش ِ رنگ ِ سخنها
لطف ِ سحر ِ روز ِ جزا را نشناسی
ترسم که مرادت بشود جُبّه و کِسوت
آزادۀ بی برگ و نوا را نشناسی
ترسم ندهی گوش به آوای ِ شقایق
در جمع طیور مرغ هما را نشناسی
ترسم که چو پرواز کنی تا حرم ِ دوست
آنجا شفق ِ نور خدا را نشناسی
٢۰١
من شبی وصل تو را در دل نمایش می دهم
عشق را در ساغر ِ ساقی سفارش می دهم
عشق آوای ِ سماوات است از درگاه نور
نور را در سینۀ تاریک تابش می دهم
عندلیب ِ باغ ِ عشقم در حضور همگنان
شرح هجران را گزارش در همایش می دهم
گم شد آخر روشنی از خاطر ِ پروانه ام
روح ِ عاصی را کنون با صبر سازش می دهم
تا توئی چون کعبه ای در باور اندیشه ام
خویشتن را با نوای ِ تو نوازش می دهم
رنگ و بوی گل چه گویم نیست در حدّ جمال
حُسن رخسار ِ تو را شرمنده کاهش می دهم
آنکه در چشم خمارت غمزۀ جادو کشید
ارج آنرا بی مهابا تا ستایش می دهم
گر صبائی از کناری رمز ِ دیدارت دهد
مژده را با جان ِ خود قدری فزایش می دهم
وسعتِ قول و غزل در دفتر ِ هالو مجو
من نمایش را زوصل ِ تو گزارش می دهم
٢٠۲
من از دیار ِ گلسرخ و دشت ِ آزادم
مران بسوی حصاری که موج ِ بر بادم
تو در سرای ِ پر از گل بعزم ِ صیادی
و من فکنده به کنجی بدام ِ صیادم
تو مست ِ بادۀ قدرت چه کرده ای با من
که من وسیله شرب ِ شراب ِ بیدادم
تو درس ِ حکم ِ الهی چنان دهی به غرور
به زعم آنکه من از برده های نوزادم
به ذوالجلال مپوشان لباس دژخیمان
که من مرید نگار از نگاه فرهادم
بگو حدیث محبّت زجلوه های مجال
که این پدیده کند هر چه هست ارشادم
زهر بنای نگون گشته از زمان کهن
بگوش می رسد آسان خروش ِ اجدادم
بهار رنگ ِ خزان گشت و نور تیره و تار
نفس به سینه نهان کرد نقش ِ فریادم
بجز نوای دل از شوق ِ لحظه های امید
در این سراچه دگر بست جای ِ آبادم
رها شوم من از این دام و بند های گران
که در شکستن بت چون خلیل استادم
رواق ِ دیدۀ هالو رجای گلزاریست
که گل به خنده کند نو بهار دلشادم
٢٠٣
تا نگیرم غم ِ عالمی بدوشم تو بخند
که بکوی باده نوشان زتبار مِیّ فروشم
بسلام ِ آشنائی تو مُراد ِ شهریاری
چه شود نصیب ِ جانم که مرید ژنده پوشم
تو سحاب ِ مهربانی به دیار بی ریائی
تو ریا نمی شناسی که رها شود خروشم
بنما بهار شادی زنوای خوشنوائی
که به شاخسار هستی چو پرنده ای خموشم
غزل ِ خدای ِ یکتا زتو آیتی عیان شد
که دگر بباد گردد همه رفته ها بگوشم
قدحی زنابجائی بده از بساط ِ ساقی
که گسست از خیالم شب و روز باده نوشم
به امید شامگاهی که افق ستاره ریزد
زنگاه ِ چشم مستت بشفای ِ عقل و هوشم
زتو بازتاب ِ هستی چه کنم زخود پرستی
که بهای حُسن باید بدهم به تاب و توشم
نظری زبارگاهی بسرای شوق ِ هالو
که پیام ِ آسمانی به نظر شود سروشم
تو بخند تا نگریم زفراق خنده هایت
که روا شود سزائی بروال ِ سخت کوشم
٢۰۴
گر رها از هوس ِ شوم ِ مزوّر نشویم
در شب ِ حادثه چون شمع منوّر نشویم
از سماوات ندائی نشود راه گشای
بهتر آنست که بیهوده مکدّر نشویم
سرو ِ آزادۀ نازیم فراتر زحصار
آتش افروز خود از خشم ِ مظفرّ نشویم
تا به باور نسپاریم گذرگاه ِ حیات
پاک و بیدار در این قافله سر ور نشویم
گل ِ گلزار ِ وجودیم چه باک از خس و خار
گر که در مزبلۀ خویش مخمّر نشویم
دل ما آینۀ صاف و زلاست چه خوب
مالک آینه با نقش مکسّر نشویم
ما زارواح ِ بهشتیم نه از برکۀ نار
حیف باشد که دگر باره مقدّر نشویم
من و هالو به جدالیم ٬ جدال ِ شب و روز
تا در این معرکه افسوس ِ مصوّر نشویم
شادمان باش و مصّفا که بهر وهم و خیال
در عذاب از گذر چرخ ِ مدوّر نشویم
٢٠۵
من و تو حادثه جویان ِ قضا و قدریم
یا که بازیچۀ این چرخ ز دور ِ قمریم
من و تو آمده از گسترۀ عالم ِ راز
کاروانی که به ناچار در این بوم و بریم
من و تو راهیِ این راه زمنزلگه دور
بی خبر از قدم ِ ایمن و گام ِ خطریم
من و تو مالک جانیم به معیار نفس
آنچنان باز ستانند کزآن بی خبریم
من و تو دست ِ نیازیم نیاز شب و روز
رنجه از کوفتن مشت بهر بسته دریم
من و تو رقص گلسرخ ندیدیم بهار
گر چه از کوی ِ بهاران صنم ِ رهگذریم
من و تو گوهر ِ پاکیم رها از رخ ِ خاک
پای بوسان ِ دگر چهره بخاک ِ دگریم
من و تو باخته عقلیم به فتوای ِ خِرد
بی نوا منتظر ِ وعدۀ صاحب نظریم
من و تو شعبده کاریم بهر رنگ و ریا
گاه در پرده و گهگاه رواق ِ بصریم
من و تو کور دلانیم به درگاه ِ شفق
نور گم کرده به امیّد نمای ِ سحریم
من و تو درس محبّت نگرفتیم دریغ
تا بدانیم که ما قافلۀ همسفریم
من و تو مرغ همائیم برای ِ تو و من
گر نگوئیم به هالو همه بی بال و پریم
٢٠٦
از گوشۀ چشمت نگهی یا نظری نیست
گر هست دریغا که توان ِ بصری نیست
در خانه تو بودی که شبی از دل ِ مهتاب
فریاد برآمد که خوشا گر سحری نیست
از بوی سر و زلف ِ تو عّطار چه داند
عطر گل ِ شادی که بهر بوم و بری نیست
گلزار ِ سرابم مَبر از غنچۀ خندان
شوقیست که در باور هر رهگذری نیست
پروانۀ آن شمع من و خاطر ایمن
پروا چه توان داشت خطا یا خطری نیست
تا درگه عنقا نرسد مرغ ِ پریشان
این جاذبه در قالب ِ هر بال و پری نیست
آگاه نبودم زخود از شوکت ِ هستی
گوئی که زمان ساکن و بانگ ِ سفری نیست
در سینه اگر نقش تو انباشتم انبوه
خوشحال از آنم که بجای دگری نیست
از دام شکیبائی دل رنجه مخوانم
پایان جهان با دو سه دور ِ قمری نیست
دعوت به شرابم مکن ای ساقی سیمین
در دکۀ خمّار دگر شور و شری نیست
امّید به دیدار ِ تو در کلبۀ هالو
نوریست که در خانۀ هر بی خبری نیست
شب تا به سحر زمزمۀ مرغ ِ شباهنگ
می گفت تحمل اثر ِ بی ثمری نیست
٢۰٧
یارب آخر نظری بر من و مائی نکنی
خاطری شاد به آهنگ و ندائی نکنی
گِل ایوان ِ سرائیم به صحرای کویر
دشت سر سبز دگر باره نمائی نکنی
به محّبان ننمائی شفق صبح رجا
آتش اندر حرَم غیر خدائی نکنی
روز فردای ِ تو بردند بنسیان دراز
بر چنین طایفه ای نوح بلائی نکنی
تو شدی رابطه در چرخۀ تزویر و ریا
زین تغابن به نظر چون و چرائی نکنی
مفتیان مست ِ رهایند رها از تو و ما
بند ِ در قید سرابیم رهائی نکنی
دشنۀ نام ِ تو در دست ِ مریدان ِ ریا
حمد ِ بی وقفۀ ما خرده سزائی نکنی
کوخ ها کاخ شد از دکۀ مهراب ِ نماز
سهم ما را قفس کهنه سرائی نکنی
شب تاریک سحر گشت و سحر شد شب تار
دم ِ آخر به نظر وعده وفائی نکنی
قلم ِ حادثه با دست ِ تو تقدیر کند
گو که هالو چه کند گو که خطائی نکنی
خشک و تر سوخته گردد زلهیب فرجی
گر تو از گسترۀ عدل دوائی نکنی
گل در انبوه خس و خار نهان می گردد
گر به گل گوشۀ چشمی به عطائی نکنی
٢۰٨
نگاه ِ دیده ام بگشا بکوی ِ روشنائیها
بده پروانۀ پرواز از قید ِ جدائیها
که من یک ذرّه از نورم مبر در ارک تاریکی
که پندارم شوَد پنهان درون ِ خودستائیها
چنان از بادۀ ساقی نگون کن بستر جانم
که من از شوق ِ سرمستی رسم تا جانفدائیها
چنانم کن که چشمانم ورای آسمان بیند
اگر پیدا شوَد آنجا بساط ِ بی ریائیها
رهایم کن زهجرانی که آتش می زند جانم
و یا از سوز ِ پنداری زشوق ِ آشنائیها
از آن سیمای مینوئی که دارد شوکت ِ حوری
عنایت گوشۀ چشمی به رسم دلربائیها
گل و گلزار ِ عالم را تو دادی رنگ زیبائی
دریغ از چشم نابینا نبیند گلسرائیها
به زیر گنبد گیتی چه می جوئیم از این هستی
مگر از نقش ِ رویائی زگاه ِ خوشنوائیها
دل افسردۀ تنگم بهاران کن به ایمائی
که گل آسان کنم پیدا میان ِ گلنمائیها
مگو در گوش ِ من هالو طریق رسم شیدائی
که من شیدا تر از آنم که گوئی نارسائیها
درون قصر رویائی توئی بر مسند شاهی
و من در بحر ِ حیرانی غریق ِ ناروائیها
٢٠٩
مزن به چهره نقابی که آشنایم نیست
مران به درگه جائی که جای جایم نیست
بخوان ترانۀ شادی زبزمهای ِ وصال
مگو حدیث جدائی که در رجایم نیست
حوالتم مده بر عرصه های گلزاری
شمیم زلف تو از گل گره گشایم نیست
قسم به آینۀ حُسن عالم آرایت
که جز منادی وصف ِ تو در ندایم نیست
من از جمال ِ تو آکنده ام سراچۀ دل
مجوی روزن دیگر که در سرایم نیست
بریز جام ِ محبّت به کام ِ من امروز
که روز آتیه در وهم ِ هوی و هایم نیست
به قصد روی تو بر گل هزار بوسه رواست
جز این تلاش چه دارم که رو نمایم نیست
اگر به دیده نگردد حلاوت نظرت
گریز ِ ثانیه ها شوکت ِ بقایم نیست
درون بستر چشمت که عالمی پیداست
نشان زرنج دل سرد ِ بی ریایم نیست
بگو به هالوی درمانده از نهایت خویش
که خاطرت تهی از بخت نارسایم نیست
٢١۰
آخر کار ِ من از عشوۀ جانان همه هیچ
سعی بیهوده زتدبیر فراوان همه هیچ
گر رضا از لب ِ او خنده برخسار نشد
عالِم کون و مکان٬ نعمت ِ امکان همه هیچ
بامدادی که شفق سر نکشد بر نگهی
این همه دایره و چرخۀ گردان همه هیچ
خبر از درگه جانان چو به تقدیر رسد
سختی روز و شب و دورۀ هجران همه هیچ
تا که امکان نشود رویت آن دلبر مست
بسطِ امّید بهر وعده و پیمان همه هیچ
دل شیدا شده از جاذبۀ گلشن ِ دوست
گر نمادی نشود باغ و گلستان همه هیچ
روزنی باز کن از گسترۀ دامن ِ راز
ورنه این قید ِ زمان تا دم ِ پایان همه هیچ
من از این پنجرۀ دیده بسی در عجبم
چون نشد باز بر آن روضۀ رضوان همه هیچ
بارگاهی به بلندای ِ زمان محفل ِ توست
قصد آن با قدم ِ بی سر و سامان همه هیچ
دلبرا گر نگهی بر من ِ هالو نکنی
رقعه بر دیر کهن با خط ِ ایمان همه هیچ
تا زاندیشه تو را در دل ِ خود ساخته ام
شرح آن بر ورق و دفتر و دیوان همه هیچ
زین همه رنج که با هر نفس آلوده شدم
گر ندیدی همه ای سرو خرامان همه هیچ
٢١١
دل اگر سوخته شد منشأ آوائی نیست
جایگاه نظر ِ دلبر ِ رعنائی نیست
شمع آهسته بسوزان که به آخر نرسی
ورنه تاریک سرا عرصۀ بینائی نیست
در پس ِ پردۀ ابریم به هنگام بهار
گلشنی هست ولی باب ِ تماشائی نیست
پارسا کیست که گوید سخن از عالم ِ راز
از نقابی که در اندیشۀ و رویائی نیست
در میخانه گشودند چه باک از می ِ ناب
که دگر وصل تو در هالۀ ایمائی نیست
دل ما نافۀ آن زلف پریشان کافیست
که به طوفان بلا یا دم ِ عیسائی نیست
سعی بیهوده مکن در طلب ِ جام ِ جهان
دل ِ ما آینه جامیست که در جائی نیست
درد در سینۀ هالو نتوان گفت که چیست
کهنه دردیست که در خاطر ِ سودائی نیست
مُهر ِ پایان بزند بر غم ِ دیرینه صبا
آن چنان رام که در حّد توانائی نیست
۲۱۲
نقاب از چهره ات بردار تا پیدا شود رویت
گلی بنشان به گلذاری که بویم عطرۀ مویت
ز شوق آشنایی ، پر زدم پرواز پویایی
نوایت بود در گوشم نجستم شوکت کویت
مران از درگه خویشم ، بشارت ده دل ریشم
که اعجازی شود عریان ، از لعل سخن گویت
بده شوق نگاهم را ، از آن باور که در جانم
فضای بیکران دارد ز حسن روی دلجویت
خرامان میروی هر جا ، ز دامن گل بر افشانی
عجب گویا کنی رازی ، که گلبیز است جادویت
بدشت آرزوهایم عطا کن برکۀ سبزی
مگر بحر توّلایم نشد یک قطرۀ جویت
شفق با جام زرینش بهاران کرد امّیدم
مگر با نور باگشادی گره از چین ابرویت
عیان کن روزن کوری به چشم باور هالو
مگر جامی بیاساید دمی در دام گیسویت
درون سرد خاموشم شکفتی غنچه ای خندان
گشودی نافه از زلفت جهان بویا شد از بویت
۲۱۳
گرچه رندیم در این شهر مرامی داریم
خاک درگاه خرابات مقامی داریم
گوهر پا نهادیم ز دنیای بهشت
که در این خاک سرا باز قوامی داریم
نه غباریم که آسان ببرد موج نسیم
نه زرنگیم که یک چند دوامی داریم
گل پروده این دشت ز اعصار و قرون
چو شقایق به نشاطیم که جامی داریم
ساغری پر کن و در سایه ی گل فارغ شو
ز جهانی که چنین تنگ نظامی داریم
زاهدان را بگذاریم به خلوت گه خویش
گرچه گویند که ما شعبده دامی داریم
زندگی رود روانی ست ز اعماق وجود
ما ز یک چشمه در این رود سهامی داریم
شب یلدا به سحر می رسد از نور شفق
تا بداند که ما نیز پیامی داریم
جان اگر تیره شود نور نبیند بسرا
گر که باور نشود ، خاطر خامی داریم
چون قضا فتنه کند بر من و هالو گاهی
زین سبب طبع خوش و خصلت رامی داریم
۲۱۴
در کنار گل و گلزار دگر جائی نیست
هوس ِ دشت و دمن یا دل ِ شیدائی نیست
زین همه رنگ پریشان که چنین جلوه گرست
سبزی ِ سرو چمن خاطر ِ برنائی نیست
همه جا کوس ِ مّحبت به من و ما به صدا
در پس ِ پرده نظر بر من و برمائی نیست
همه گویند به فریاد که در گلشن ِ پاک
جایگاه ِ زغن ِ زشت ِ بد آوائی نیست
خرّم از باده نگردد دل ِ مشتاق ِ خمار
تا که بر عارض ِ ساقی غم ِ رسوائی نیست
خویش بنگر که چه بودی چه شدی چون بشود
هر رواق ِ نظر افسانۀ رویائی نیست
اندر این خانۀ تاریک چه گویم که جهان
بسته انگار بجائیست که فردائی نیست
به چپاول شده ارواح بگویند به مدام
روح در منطق ِ ما عنصر یغمائی نیست
مقصد و منظر هالو نه چنین کهنه در است
مقصد آنجاست که در منزل و مأوائی نیست
چهره بر خاک کشیدیم که بر عرصۀ خاک
نقش ِ تزویر زهر قالب و سیمائی نیست
۲۱۵
من شبی وصل تو را در خواب ِ خوش دیدم بهاران
چون حبابی گم شدم در هاله ای از ابر و باران
دست ِ خالی ، سرفرازی در شکوه ِ بی نیازی
پر زدم از آسمان تا حل شوم در چشمه ساران
عرصۀ خوب ِ خدا را شوکت ِ اوج رها را
دیدم آنجا، در میان ِ قطره های ِ بی شماران
چشم نرگس بُد نگاهی، سوز ِ بلبل طرُفه آهی
سینه ام رنگین کمان، با رنگ ِ گل یا گلعذاران
چهره ات بر موج دریا ، من شتابان سوی ِ آنجا
گشتم آخر ذرّه ای در معبد سبز ِ چناران
گاه ِ دیگر، جای ِ دیگر، گر شوَد معراج ِ دیگر
سوی او من یک پرستو، می کنم ترک ِ دیاران
یک صراحی، جام خالی ، دادنم در باب ِ عالی
تا که جامم پر کنم ، شیدا شوَم از بیقراران
با چنین حُسن خدائی ، یا چنین شوق ِ نهانی
شد عجین جانم به جانش، در لهیب ِ روزگاران
اندر این دنیای زیبا ، زندگی پرواز پویا
تا تو را پیدا کنم ، چونانکه ساقی را خماران
جان ِ هالو در تکاپو ، یا که با مفتاح ِ جادو
می رسد در آن بهاران رو سبیل کامکاران
خلوت سبز صحاری ، بشکند فریاد ِ شادی
من به آهنگ ِ نسیمی ، بشنوم از بزم باران
۲۱۶
به امید روزگاری ، که ندا رسد زجائی
زسرای مهربانی ، به زبان ِ آشنائی
به رواق دیده بینم ، همه غنچه های مستان
ندرند پیرهن را، که بنا شوَد صبائی
زسریر ِ شهریاری ، به گدا نشد نگاهی
نخرند جان ِ مسکین ، به کمین ترین بهائی
سفری دگر بباید ، بدرون ابر و باران
که زبوی سبزه زاران ، به قفس شود سزائی
من و همگنان چه باید، که زکوی نامرادی
به توان ، توان گشودن در باغ ِ دلگشائی
زصراط ِ بی نشانی شدم آیتی ، نشانی
که زلطف ِ بزم ِ ساقی برسم به بی ریائی
به روال پاک گلها، مزنید سنگ ِ خارا
که بهار ِ دیگر آرَد ، همه را به خود نمائی
سخن از کرَم چه گوئی زبیان باغبانی
که گلی شکفته گردد زعطای کبریائی
گذر از قفس چه جوئی بروال مشت ِ خونین
نشود رها ، رهائی مگر از در ِ رهائی
دل عاشقان نمیرد زفراق ِ روی ِ جانان
شفقفی زچشمه ساری به عطش شوَد شفائی
زنوید باده نوشان بخود آی تا توانی
چو برفت زندگانی چه ثمر دگر همائی
به خطا شنود هالو که ندا رسد زجائی
نرسد ندا زجائی ، مگر از گلوی مائی
بگذار تا بجوشد دل ِ باوران ِ فردا
که غرور ِ تک نوائی ندهد دگر ندائی
۲۱۷
مزن به چشم دل ِ من نقاب ِ بد بینی
که برگ ِ گل نشود خار وقت ِ گلچینی
بگو حدیث مدّلل زجلوهای جمال
به هر سخن نتوان گفت امر ِ تکوینی
بزرگوار ِ محبّت چه رایتی دارد
که نیست در پس ِ آن پرده، بار ِ مسکینی
در این دیار خماران نشسته اند دژم
نمی برند زگل ، باده های نوشینی
به روز ِ واقعه در بارگاه ِ عّزت و جاه
نمای چهره نگیرد ، بهای به دینی
بزیر ابر نهان گر شوَد سراچۀ نور
ستاره ای نشود گم به دید ِ تمکینی
مرو به دشت ختن تا که نافه ای جوئی
که هست در همه جا عرضه های مُشکینی
در عالمی که زحُسن و جمال آکنده ست
خطا بوَد که شوَد شوره زار غمگینی
بجوی راه ِ نجاتی زپیر دانشمند
نه زاهدی که نبیند جهان ِ آذینی
علاج گر نشود جان زدردهای نهان
افاقه ای نکند پند های تسکینی
شفای درد میّسر شوَد زسعی ِ طبیب
نه با دعای شب و ذکرهای تعینی
شنیده اند زهالو که روز ِ رستاخیز
نه کوخ رنگ نماید نه کاخ زرّینی
در آستان تو ای آذرین ستارۀ صبح
جهان به دیده گشایم بقصد بِه بینی
۲۱٨
گفتم صنما دوش به خوابت دیدم
یک لحظه در آغوش سحابت دیدم
آنجا که شدی اخگر و یک شعلۀ جانسوز
در خانۀ دل نقش ِ شهابت دیدم
مدهوش شدم یا که در آئینۀ رویا
زین فتح ِ گران مست و خرابت دیدم
گفتا چو صبا دربدر از گلشن انوار
بی رنگ و ریا ، قلب ِ شبابت دیدم
گفتم نشنیدی زدلم ناله و فریاد
گفتا چه کنم ، کو که ربابت دیدم
گفتم صنما حال رهایم می دار
خاموش به لبخند ، جوابت دیدم
گفتم که جوابی بسر آمد چو ندائی
گفتا که در این راه شتابت دیدم
گفتم به تمنّا نشود مهر تو افزون
گفتا به توّلا که عتابت دیدم
گفتم نشدم وصل به دریای محبّت
گفتا گنهم چیست ، حبابت دیدم
گفتم به سراپرده مرا بار ندادی
گفتا که مگر پشت حجابت دیدم
گفتم که شکستم قفس خویش بتدریج
گفتا نه به شادی، به عذابت دیدم
گفتم نزدی طعنه به شیدائی هالو
ناکرده کرَم ، روح وهابت دیدم
گفتم غم هجران ِ مرا رنگ ِ وصالی
گفتا که به پایان ِ کتابت دیدم
گفتم که نوشتم به قلم جوهر جانرا
گفتا همه را نقش ِ بر آبت دیدم
۲۱۹
چشم زیبای ِ تو آئینۀ نازست هنوز
شوق دیدار تو فریاد نیازست هنوز
در نگاهت چه نهان بود که با لطف بصر
آیتی داشت که پس جاذبه سازست هنوز
مشکل جان من از غمزۀ دلجوی نگار
نکته ای بود که در قالب رازست هنوز
دل اگر رفت به پرواز به امیّد وصال
تا حریم حرمش راه درازست هنوز
گل رخسار تو در عالم گلزار وجود
سجده گاه مَلک و ذکر نمازست هنوز
غنچه از لب بگشا گر زهوائی نفسی
که به باغ ِ عدنم روزن باز ست هنوز
از فروغ سحرم تا به سرانجامی شب
نقش رویت همه جا ماه ترازست هنوز
در بلندای زمان عشق نمیرد هرگز
ماجرائیست که با سوز و گدازست هنوز
شادمان نغمه زنان کلبۀ هالو قدمی
که در این کهنه سرا روح نوازست هنوز
نازنینا که زمهرت دل ِ غمدیده شفاست
این روا بر من ِ شوریده مجازست هنوز
۲۲۰
در دیار آشنا از خواب بیدارم کنید
در پناه کوی جانان مستِ هشیارم کنید
نغمۀ سازم زشادی بشکند دیوار ِ غم
در جهان ِ دیگری آنگاه دیدارم کنید
مژدگانی گر رسد زآن آیت ِ دنیای حُسن
با زبانی یا نگاهی فتنه در کارم کنید
فصل ِ رقص و پایکوبی هر زمان آسان بدی
در فضای آنچنان همواره ناچارم کنید
در نظام بی ریائی آسمان آبی ترست
فارغ از رنگ و ریا آنجا سبکبارم کنید
گر گدائی یا غنی بار تعصب سنگ بود
سنگ از دوشم رها آزاده افکارم کنید
بسکه در گوشم نهان شد وعده های بی حساب
زین روال ِ آشنا بیگانه پندارم کنید
در میان توبه کاران گم شدم از باوری
در بساط باده نوشان باز خمّارم کنید
ذوق من زیبا ستائی هر چه زیبا دیدنیست
با چنین زیبا پرستی گر که بیمارم کنید
شوق هالو را نزیبد زندگانی بر رضا
عشق را بر پردۀ دل رنگ ِ زنگارم کنید
وارهم از هوی و های خود پرستان رازدان
از هوای معبد ِ پروانه سرشارم کنید
۲۲۱
در سکوت ِ نیمه شب از خواب بیدارت کنم
مست اگر از باده ای با غمزه هشیارت کنم
غایت مستی چه جوئی از لب پیمانه ای
ساقی و ساغر رها یکباره خمّارت کنم
در سرای خاطر ِ بی مرز دنیای درون
عشق را در هالۀ گل نقش ِ زنّارت کنم
یک صراحی از شراب ناب ِ تاکستان ِ عشق
نغمه خوانان جرعه ای در کام ِ بیمارت کنم
در نگاهم گر نبینی نقش گلزار وجود
با لبانم شهد گل زنجیر ِ پندارت کنم
عهد و پیمان را وفا تا معبد ویران ِ جان
تا حریم مقصد پروانه ناچارت کنم
زیر چتر گل رَوی تا درگه بنیان نور
گرزکوی آشنا از عشق سرشارت کنم
در جهان کهنه ای در خویش پنهان می شوی
گر که جامم را ننوشی بر تو ایثارت کنم
روی جانان گر ندیدی در دل بینای خویش
هم چو هالو عاقبت سرگشته رفتارت کنم
سوز هجران زادۀ طبع خطا بین ِ من است
آزمونی ساده را بر کشف اسرارت کنم
تا نگردی همنوا با مرغ ِ شیدا خوان شب
منکر عشقم بخوان تا ترک دیدارت کنم
۲۲۲
در بادیه ها گشتن و افسانه شنیدن
از یار سخن با لب بیگانه شنیدن
از خانه برون آمده پرسشگر و پویا
یک نکته زهر خانه و کاشانه شنیدن
در خانه اگر نیست صفای گل و گلذار
پایان جهان نیست ز ویرانه شنیدن
پرواز در این مرحله در مکتب عشاق
پیوسته روا نیست ز پروانه شنیدن
گل باز کند چاک گریبان به تمنا
تا بشنود از یار ، حریصانه شنیدن
باید بشود محفل ما محفل ساقی
تا لطف وی از ساغر و پیمانه شنیدن
باید بشود نور ، دل از نور محبت
آنگه خبر از عالم جانانه شنیدن
مست از می و جان مست ز نجوای ترنم
شور غزل فاخته مستانه شنیدن
از حسن گلان گفتن و معبود به پندار
هر چند که از باور دیوانه شنیدن
در خاطر هالو نسرودند نوائی
از شمع روا بود به میخانه شنیدن
۲۲۳
بهار گرچه خزان گشت ، نو بهاری هست
نوای زمزمۀ شاد جویباری هست
به گاه ِ فصل خزان هم هزار رنگ نوین
بشارتند که در هر زمان نگاری هست
سخاوت و کرم خاک دائماً باقیست
بهار نیست ولی گردش مداری هست
بسجده گاه ِ شقایق اگرچه نیست رهی
نمای ِ معبدِ سرخِ شفق ، کناری هست
غبار گرچه نهان کرد صافی دلها
صبا و چشمۀ خورشید و بردباری هست
درون مخزن دل ، غنچه ها به رنگ امید
زشوق عاشق ِ صادق به هر شماری هست
روال فتنه به تاراج روح ِ انسانی
همیشه بوده و در بطن هر دیاری هست
اگر که سنگ ببارد ز ابر حادثه ها
به هر نفس زبلا روزن فراری هست
فریب کار اگر روز می کند شب تار
بر او به داوری نور ، ننگ و عاری هست
نگار پرده ز رخسار می درد آخر
از آن تلا ش که در جان ِ بی قراری هست
مباش بسته به هالو که خود اسیر سراب
ز واهه گر گذری ، شور کشتزاری هست
۲۲۴
غبار از رخ ِ گل می برد نسیم شمال
که عطر گل بنشاند بجای قال و مقال
ز چشم شوخ ِ تو ای نازنین ستارۀ صبح
هزار نکته عیان است در حریم سئوال
نمای سرخ شفق ز آفتاب می بالد
زما طلیعۀ عشق تو می برد به کمال
مپرس عرصۀ ایوان کجاست تا به کجا
که نیست در خور ارقام و بازتاب خیال
مپرس علّت ِ غائی از این سرای کهن
که عاقلان همه غرقند ، غرق استیصال
نوای مرغ غزل خوان به یمن بادۀ گل
رسد به درگه خورشید و چشمه های زلال
نقاب از رخ ِ گل چون ربود باد خزان
دگر به زینت موئی نمی دهند مجال
بنوش جام حقیقت ز باده های نفس
در این سراچه که بنیاد اوست خشت زوال
روال چهچه بلبل نه از لقای گلست
که بوی گل کُندش مست از شکوه ِ وصال
حدیث عشق بیان می کند طریق صواب
نه از طریق تعبّد نه از طریق جدال
۲۲۵
چکنم در خط ِ زلف تو حکایت ها بود
از جهان دگری صحبت آیتها بود
چشم زیبای تو می خواند فقط آن خط و خال
گرچه از مستی آن گاه شکایتها بود
من که عاجز شدم از خواندن آن خط و نگاه
هر سخن از لب لعل ِ تو عنایتها بود
راز اوّل که بیان گشت بصد عشوه و ناز
عاشقان را خطرِ سیل سعایتها بود
قصّۀ عشق که شد محو در آغوش سکوت
شرح آن در خبر و ذکر ِ روایتها بود
هر کس از شوق خود آراست سخن با تب و تاب
زین همه زمزمه پیداست ، رضایتها بود
هالۀ وصل که در سایۀ ابهام خزید
آه خاموش ز پروانه ، کفایتها بود
دل چو آئینه شکستم که رود رنگ جمال
غافل از آنکه فزونتر ز نهایتها بود
چه کنم گر خط زلفت نشود راه گشای
خطی از داغ شقایق زهدایتها بود
از سرا پردۀ آن شوخ چه دانند پیام
آنچه در خاطر هالوست حمایتها بود
۲۲۶
حسن رخسار تو ای بت ِ عیّار ستودیم
همه شب در تب دیدار تو مبهوت غنودیم
همه جا صورت ِ زیبای تو شد مقصد ِ دلها
همه جا مصلحت ِ رای تو مقصود نمودیم
همه جا نقش لبت داشت پیامی زبهاران
که ز هر غنچه به پیغام ِ لب بوسه ربودیم
از فروغ نگهت بود که در خانه دل
عشق را بر شفق ِعرصۀ پندار فزودیم
هر چه را از تو شنیدند به تصدیق ِ روایت
همه را از غزلِ مرغِ شباهنگ شنودیم
زان اجابت که رسید از تو به مصداق بشارت
هر غبار از دل ِ شوریده به امّید زدودیم
در گذر از شب و روز و غم تنهایی خویش
روزنی سبز در آن دایره با صبر گشودیم
سوز هجران که نهفتیم ز انبوه ِ حسودان
شرح آن واقعۀ با لکنت ِ خاموش سرودیم
اختیار از تو چنان بود که در وادی عشق
از مریدان تو تا درگه پایان سجودیم
تا که هالو نرسد لحظۀ معراج نهائی
ما همان عاشق شیدای تو هستیم که بودیم
۲۲۷
اگر به یمن شفق خواب می رود ز سرم
زلطف نور چه گویم که فاقد بصرم
هزار جامۀ نو با نمای رگارنگ
و من قبای دو صد چاک سالها ببرم
نوای قافله هر روز ز روز دگر
نوای من که بروز نخست مفتخرم
به مقصدم بنما راه و رسم گلزاری
مبر ز واهۀ ترس ِاز عذاب بیشترم
از آنکه شوکت ِ هر گل ز خویش بی همتاست
چه حاجت است در این دهر شوکت دگرم
بخاک سجده از آنم که روز رستاخیز
شقایقی برهاند ز عرصۀ خطرم
ز باده های کهن گرچه مست میمیرم
ولی ز غمزۀ ساقی نمی دهد خبرم
بشارتم مده از روزگار فرداها
که من ز هالۀ رنگ ِ ستارۀ سحرم
ز بحث درگه خورشید و کهکشان عظیم
بجز حقیقت موئی نمی برد نظرم
مرید محفل آن رند نیک پندارم
که رای خویش ضرورت نمی کند سفرم
۲۲۸
روز نو در شفق صبح رجا زیبائیست
آسمان بر سر ما بارگه مینائیست
رنگ نورانی جوزا بروَد محو شوَد
زانکه خورشید در این برهه جهان آرائیست
باور ذهنی ما گر چه گل یاسمن است
درک این ضابطه در کارگه بویائیست
آدمی شکوه به فریاد چه بنیاد کند
عمر دیرینه بر او خاطره ای رویائیست
چنگ بر عارض گل پنجۀ خونین چه ثمر
خار گل گر نشود فاش زنابینائیست
باده در جام نفس می رسد از عالم غیب
غیر از آن حصّۀ ما در طبق ِ پویائیست
مست از ساغر ساقی نشود زهدفروش
راه این میکده از پیچ و خم ِ رسوائیست
در دل ِ سنگ ، شقایق نفسی تازه کند
گو که افسون بهاران به نظر فردائیست
شادمان گر نشود دل ز گلستان حیات
مرده گون در طلب معجزۀ عیسائیست
دل به امید قوی باید و تدبیر و خرد
باز تا در گه مقصود بجان کوشائیست
وصل در مکتب هالو به نوای دف و نی
نیست در حلقۀ تقدیر که در شدائیست
۲۲۹
برخیزتا زدل غم عالم بدر کنیم
یک شب بساط خواب بشوق ِ سحر کنیم
یک شب ترانه ای به بلندای آفتاب
وفق شفای عارض روز دگر کنیم
بر سقف آسمان مزن ای دوست سنگ خشم
این بی هنر خطاست که ما معتبر کنیم
یک شب شراب تلخ ره آورد می فروش
جامی کهن حواله بدفع خطر کنیم
در نیمه شب زهمهمۀ باده های سرد
ملک بهار را به فراغت خبر کنیم
آنگه بدست خویش نهالی زآرزو
با بذر عشق کِشتۀ خود بارور کنیم
پرواز جان به مقصد جانان غنیمت است
باشد که کشف راه به سیر و سفر کنیم
هر قطره اشک که زغم میکشد حجاب
بهتر که اشک ِ شوق جلای بصر کنیم
زیبائی جهان که نگنجد بچشم ِ عقل
گاهی نگه به غنچۀ گل مستقر کنیم
با هر سلام که به هالو دهی پیام
با شمع و گل زعرصۀ طوفان گذر کنیم
۲۳۰
مرحمی بر دل ریشم بنه ای لعبت مست
که بشارت دهد از عافیت روز الست
پیک حسنت که راه بود زمانی همه جا
عاقبت در دل من شوق رهایم بنشست
هر کجا نغمۀ بلبل بشود گوش نواز
بتداعی بکند فاش که گلزاری هست
در ره منزل جانان که به جان کوشیدیم
غم هجران نزند کوس به آوای شکست
از در ِ صومعۀ صبح ندائی ست که من
سر بفرمان تو از قید جهان خواهم رست
قدمی یا نظری فرصت اگر رفت به باد
نقش امّید بگردان که دگر بر آب ست
آه افسوس که بر قالب ِ شب پنجه کشید
قطره اشکی بطلب تا نرود چاره ز دست
زان همه حسن که بر چهره و قامت کردند
آتشی بود که پروانه شود شعله پرست
گر نوشتند چنین بر من ِ هالو تقدیر
دفتر اینجا نتوان گفت کجا باید بست
مُهر از لب بگشا ، مِهر بیافشان بتراب
گو که عاشق بنوائی بشود عاشق ِمست
۲۳۱
اگر امکان شود روزی که آن دلدار دیرینم
نقاب از چهره برگیرد نشیند صدر ِ بالینم
طبیبِ آشنای من که داند رسم ِ درمانم
زگرمای لبش ریزد رمق در کامِ مسکینم
چو آن زیبا غزال آمد نمایان در حریم دل
شدم فارغ ز آهنگ سفر تا چین و ماچینم
نشان از منزل او گو که در قافست ایوانش
من آن مرغ سبکبالم که پرواز است آذینم
رهایم گر کند یکدم از این گمگشتگی یکسر
به ناز ِ شصت ِ زیبایش دهم جان ، جان ِ شیرینم
قبای سبز و زرد آید مرتب سالها امّا
من اندر جمع او بیرون ز دُور ِ ماه و پروینم
بگو هالو که بشکافند سقف آسمان امشب
که من در سایۀ زنجیر خواب خوش نمی بینم
رواق بایر خاطر گلستان می شود روزی
اگر زان غنچۀ خندان هزاران بوسه برچینم
۲۳۲
خوش آن زمان که باشد امکان آرمیدن
چون ذرۀ سحابی در کامِ گل خلیدن
خوش آن زمان که باشد فرمان بار یابی
تا گلسرای جانان با پا و سر دویدن
خوش آن زمان که باشد پایان انتظاری
از لابلای هجران چون سایه ای خزیدن
خوش آن زمان که باشد هر کوی ما گلستان
تا در هوای گلها آسان نفس کشیدن
خوش آن زمان که باشیم همراه روح باران
از بطن کشتزاران راز بقا شنیدن
خوش آن زمان که باشیم آوای دشت شادی
تا عمق بیکرانها نجوای ما شنیدن
خوش آن زمان که باشیم مرغان باز و درنا
تا هر زغن نگردد اسطورۀ پریدن
خوش آن زمان که باشد شوق قفس شکستن
از قید یاوه گویان با هر توان رمیدن
خوش آن زمان که جوئیم بر دردها دوائی
تا بیخرد نخواند اوراد ِ وا رهیدن
خوش آن زمان که باشیم هالو به هر بهانه
بی درک هر مّعما خوش باوری گزیدن
خوش آن زمان که نوشیم جامی به بی ریایی
آنگه سزای آنرا با جان و دل خریدن
۲۳۳
مطرب بزن به تاری آهنگ آشننائی
شاید که باز خوانیم گلواژۀ رهائی
بر چهره ها نقابی دل تیره در سحابی
ما با خیال واهی جویای بی ریائی
آوای پارسائی شد بی هدف ندائی
بابی شکسته دارد این معبد خدائی
زان شوخ بارگاهی بر ما نشد نگاهی
گوئی که نیست پیدا محراب بی نوائی
مطرب بخوان ترانه با سوز عاشقانه
باشد که شوق هستی بر پا کند رجائی
در غنچه ها بجوئیم راز زخود شکفتن
از بلبلان ندانیم هر بانگ نارسائی
در کشف هر معّما افسانه نیست گویا
پروانه می کند فاش با عشق و دلربائی
ما بندگان فقریم ، فقر زخود رهیدن
تا ز آسمان آبی ناگه رسد ندائی
مطرب بگو به ساقی بشکن تو این صراحی
روشن نشد روانی زین بادۀ نهائی
دل برده ای به یغما بیمار پر تمنا
با جام آنچنانی آماده کن شفائی
در کوی باده نوشان ما را نکن پریشان
در جمع همنوائی امکان شود همائی
تدبیر ِ عشق و مستی فارغ زخود پرستی
دنیا ی شادکامی آسان کند سزائی
مطرب بگو به هالو در عالم تکاپو
داغی نهفته باید بی شرح ماجرائی
۲۳۴
در دشت بی نشانی با رنج و ناتوانی
ما خستگان راهیم بی درک شادمانی
بیگانه از محّبت نادیده روی رحمت
در انتظار یاری از کوی مهربانی
ماه کاخ سر بلندی جستیم با سمندی
آخر نصیب ما شد آوار بی نشانی
هر محتسب کناری با جام زرنگاری
او مست باده نوشی ما ناظر نهانی
از اشک دیده ها مان عالم نشد بسامان
بابی دگر گشائیم بر کاخ آرمانی
ما بندگان شکریم شکر نفس کشیدن
این امر بی ثباتی پایان شود زمانی
در دشت بی نشانی از گل نشد نشانی
با دست خود بکاریم گلهای جاودانی
با دلبران زیبا در باغ سبز گلها
با بلبلان بخوانیم آهنگ زندگانی
هر سوی جویباری نوغنچه ها برویند
با هر نفس بگویند اسرار کامرانی
در جمع این گلستان یاران همه ببستان
با ما سخن نگویند بیگانه ای زبانی
از پرتوی نگاهی یا نور شامگاهی
شیدا شود رمیده از خواب بدگمانی
۲۳۵
مپرس حال من از روزگار تنهائی
نتیجۀ همۀ سالهای شیدائی
مپرس حال من از دیدگان کم نورم
که چهره ها همه محوند محو بینائی
مپرس زمزمه جویبار ِ فصل بهار
که در سکوت ، ترنم کند خوش آوائی
مپرس در گذر از کوههای پست و بلند
که رفت پای توانمند از توانائی
مپرس حاصل ِ آن رنجها و شادیها
که هست در دل من خاطرات رویائی
مگو گسست جوانی چو عطر باده ناب
که بود دورۀ پروازهای پویائی
مگو که صبر به رخوت بَرَد ارادۀ ما
که عزم خام نزیبد روال دانائی
مگو که چیست در این دفتر سیاه و سفید
که گاه جلوه نور است و گاه یلدائی
بکنج خلوت ما گرچه نیست روزن سبز
ولیک باب گشاید گهی شکیبائی
زغنچه های گل و رنگهای سبز چمن
اشارتی به امید است و درک زیبائی
حیات گر نشود رودبار بحر امید
شکوفه ای ننهد بر مزار برنائی
مپرس از من گمگشته در سراب خیال
که چیست عاقبت روزهای فردائی
در این سراچه که دادند فرصتی به نفس
به هر توان نتوان رست از توانسائی
۲۳۶
مرا ببر به گلستان به وقتِ گل چیدن
که گل نظاره گر روی گلرخان دیدن
مرا ببر به تماشای آب و عرصۀ خاک
بفصل شاد بهاران زمان روئیدن
حیات ، چشمه نازست در حدیقۀ گل
به چشم کور ، شب و روز و کهنه گردیدن
به پیشگاه گل آسان شود رسالت عشق
که نیست خرقه و زنّار شرط پوشیدن
بگو حکایت دل را بداور گل ِ سرخ
که محرمست در اسرار عشق ورزیدن
بپاس ِ خندۀ گلگون لبان حلاوت باد
دعای خیر هزاران بقصد بوسیدن
مزن بچهرۀ گل چنگ از محبّت ِ دل
سزای مرحمت گل خوشست بوئیدن
بوعده گاه ِ سرابم مخوان زرنج فراق
که نیست در حرم عشق جای رنجیدن
زکام گل نفسی ای نسیم هرزه گذر
که عمر گشت و نجستیم رسم جوئیدن
پیام عشق نشد فاش جز بصورت گل
که حال دل نتوان با کلام سنجیدن
خدای را من و هالو بران بدخمۀ گل
مگر که خاطر ما را گلاب شوئیدن
۲۳۷
اگر که خاطر ما خواستار خلوت اوست
خراج ِ مُلک ِ سلیمان خجل زخلعت اوست
نبود خواب و خیالی که دیده گان مشتاق
همیشه در طلب پرتوی ز طلعت اوست
برآن سرم که بدرگاه دیگران نروم
که شرط شادی شیدا فقط محّبت اوست
ببین بمخزن دل گوهری سرشته به مهر
که گنجنامه در آنجا به مُهرِ دولت ِ اوست
به حیرّتم من بی دل در این سرای کهن
هرآنچه قسمت ما شد ز باب ِ قسمت اوست
نسیم خُلد بجوئیم تا بفصل بهار
طلایه دار ِ گل از مُنعمان نعمت اوست
درون سرینۀ آدم چه راز بود نهان
که روح زندگی از خادمان ِ خدمت اوست
سکوت ِ منطق پروانه گر بیان نشود
حکایت ِ همۀ عارفان ، حکایت اوست
ز عارض رخ زیبا و جعد مشکین مو
حجاب دیده رها گر شود کرامت اوست
حریم باور هالو شکست نرگس مست
زباده ای که عیان بود در سخاوت اوست
۲۳۸
گر مست از آن جام لب ِ لعل ِ مثالم
چون سایه گذر کن نزنی چنگ بحالم
در فصل بهاران به بلندای جوانی
این بارقه افتاد در اعماق خیالم
من عاشق سرگشته شدم در حرم خویش
محراب رجا رفت در آفاق محالم
قسمت نه چنین بود که پروانۀ فرصت
آهسته برون رفت زگلزار مجالم
تدبیر نه این بود که از خلوت خاموش
تقدیر رها کرد در این قال و مقالم
این شعبده بازیست که در محضر ساقی
تاراج بَرد رند می صاف و زلالم
گر رنج بری از من و می نوش سبکبال
سنگی مزن ای دوست دگر بر پر و بالم
اندر طلب آسان نرود عمر به یغما
هر لحظه بفتوای وصالست جدالم
درمان نکند درد اگر وعدۀ جانان
از خیل طبیبان نشود رام وبالم
بر دیده ز اشکم نزنم نقش ز هجران
تا دشت شکیباست به هر سوی وصالم
بگذار سحر بشکفد از بستر تاریک
شاید شفقی تازه کند کهنه روالم
۲۳۹
ما زادۀ گلزاریم در بادیه ها حیران
کو پیک بهارانی از بستر گلزاران
از طول شبانگاهان در رخوت خاموشان
مشتاق سحرگاهیم بی دیدۀ بیداران
در حلقۀ پیدایش ما حلقه بگوشانیم
از سیطرۀ عالم یا ناز پریساران
بگذار که عالم را خال سیهی دانیم
باشد که بها گیرد از عارض رخساران
از برزخیان بگذر تا باغ عدون بینی
باغی که توان دیدن در قامت پنداران
اندر دل این صحرا دنبال چه میگردی
ای عاشق گل دریاب انگیرۀ گلکاران
در محفل این ساقی گر نیست می نابی
در جمع خماران جو خمخانۀ خمّاران
گر غنچه لبی خندد در بادیه ای شادان
گل در رگ خاران را خوشرنگ کند باران
از دایرۀ هالو گامی دو سه بیرون نه
آفاق دگر بازند بر منظر هشیاران
۲۴۰
گلی که دست تو دادم گل ِ جوانی بود
گل ِ حکایت ِ شیرین زندگانی بود
ز سایه روشن اعصار و تا ر و پود زمان
بجستجوی تو تا مرز بی کرانی بود
بسوی خانقه ِ عشق میکشید مرا
که روزنی به تماشای شادمانی بود
درون هر ورقش روح بود ، سر خوش و مست
زگلشنی که در آفاق ِ بی نشانی بود
زجویبار محّبت سرشته بود چنان
که در سخاوت چشم ِ تو مهربانی بود
هزار نکته نهفتم در آن رمز سکوت
که شرح عشق بگفتار ِ بی زبانی بود
بهار عمر مپندار میرود بزوال
که در همایش ِ حُسن تو جاودانی بود
گناه غمزۀ چشمت نبود بردن دل
که امر ، امر ِ قضا بود و آسمانی بود
به هر کجا که شکفتم زنور صائقه ها
فقط عبارت چشمِ تو باز خوانی بود
ز کارگاه ِ محّبت بخوان روایت دل
گلی که در چمن باغ ِ بی خزانی بود
همامیان همه رفتند با نسیم نسحر
صبا زمنزل آنان خبر رسانی بود
۲۴۱
ترسم آخر نظری بر من و مائی نشود
خاک این صومعه محراب دعائی نشود
نغمۀ عشق بیمیرد بگذرگاه ِ وصال
روح گل در نفس باد صبائی نشود
اندر این دیر کهنسال چه افتاد مگر
که به آهنگ خرد باز گشائی نشود
گر بگوشی نرسد ناله در ایوان بلند
گر خدائیست مکان چاره نمائی نشود
ترسم آخر همه جا رنگ شود ، رنگ سراب
رنگ حق منبسط از نور خدائی نشود
مرشد شهر به پیش است و مریدان درپی
وای اگر عاقبت این راه بجائی نشود
مشکل از فصل بهارست و یا کوری چشم
که دل از تحفۀ گلزار سزائی نشود
در پس آینه هرگز نشود چهره عیان
آنچنان صحنه بگردان که خطائی نشود
مست از بادۀ ساقی به سحرگاه رسد
آنکه غافل ز شیاطین ریائی نشود
سخن از باور هالو نسزد ، عاقل جو
بو در این رابطه محتاج شفائی نشود
۲۴۲
در چمنزار خدا لطف خدا باید جست
دل در آن آینه بی رنگ و ریا باید جست
جامۀ مصلحت ار می طلبی خودسازیست
دولت عافیت از بخت جدا باید جست
تار و پ.ود گوهر از گلشن اعلا دادند
از چه در مذبلۀ خاک رها باید جست
گل پروده این دشت که هنگام وداع
ذرّۀ خویش در انفاس صبا باید جست
خطی از داغ شقایق بقلم نقش زدند
گو قلمزن زکجا بود ، کجا باید جست
در ره معرفت افسون مشو از هر نفسی
راه گلزار بصد چون و چرا باید جست
مرهمی شاد بنه بر دل ِ غم دیدۀ ریش
تا زمراغان چمن راهنما باید جست
درسی از بااور صافی زحکیمان شفیق
تا بگویند چه هاست ، چه ها باید جست
گر که بشکست ز هالو غزل کوچ رها
چاره در پیچ و خم رای شما باید جست
۲۴۳
مخوان ز شوکت فردای من ترانۀ خواب
که دامن از گل و مُل می رسد زلطف وهاب
شراب از خم خمخانۀ گل ز عرصۀ باغ
به رایگان نگشایند بی سبب هر باب
چه ایمنم ، من شیدا از کرامت و لطف
که برگ گل نشود خار زهر رنگ شراب
نمای گل ز طلا و زبرجد و یاقوت
ز ساده دل برباید شعور درک گلاب
مبین به دیده و باور به جامه و رخسار
که گاه آیت یزدان برند زیر نقاب
خطای کوی حقارت مران بخاطر خویش
حقیر بندۀ ضعف است و ضعف از ارعاب
به یمن شوق حقایق اگر می طلبی
کنار ساقی سیمین خوشت بادۀ ناب
چو چشم دل نشود باز بر صحیفۀ گل
نه روز چهره گشاید نه ماه با مهتاب
ببوس غنچۀ گل را که وجه باطن خویش
بروزگار بهاران برون کند زحجاب
هزار رند خطا کار میبرند بناز
که زاهدی به بی ریائی نمیدهند جواب
۲۴۴
درس الفبای عشق نیست به شمع و کتاب
در دل هر نیمه کور رخنه کند آفتاب
در پس این پرده ها دست قضا کار ساز
تا چه شود آشکار از دل سرد سراب
زورق این بحر را ، باده کشان می کشند
ساحل اگر گم شود ، موج شود راهیاب
از خم زلف کمند ، عارض پر غمز و ناز
دولت دلدادگی ، عالم پر التهاب
مشکل آدم نگر ، حلّ نشود تا ابد
گه ز خداوند عشق ، گه ز خدا در عتاب
مرحمی از دست دوست ، بر دل صد پاره به
تا نشود راز دل ، گفته به هر شیخ و شاب
از پی وصف نگار مست چو گردد خمار
عاقل پر مدعا ، تعنه زند بی حساب
قصه هجران مگو ، با گل شادی بخند
در گه جانان که نیست ، جایگه اضطراب
از می سرخ شفق ، نوش به حکم سحر
شب به سر آمد دگر ، وعده شود مستجاب
شور بهاران گذشت ، شوکت هالو شکست
خاطره ها ابر وار روزنه بر ماهتاب
۲۴۵
بدنبال تو می آیم بدشت بی نشانیها
بگیر از من نشانی در گمان یا بی گمانیها
بقصد دیدن رویت هزارن بس دعا کردم
نزد چنگی به خواب من همای گلزمانیها
روند روح مشتاقم بکاوش میبرد هر سو
مگر سوسو زند نوری ز کوی مهربانیها
دیار آشانائی را رها کردم ندانستم
که با خود میبری روزی اساس شادمانیها
فروغ گرم چشمانت چنان لغزید در جانم
تو گوئی حل شدم در آذرخش ِ آسمانیها
بدنبال تو می آیم به پروازی که میدانی
نه بالی در بدن دارم نه افسونی چنانیها
بدیدار شناسائی مبین آن چهره و قامت
که مدفون با نفس رفتند در خاک جوانیها
درون سنیه میجوشد فراوان آه و میدانی
که من در بند فریادم بسک ِ بی زبانیها
گذرگاه شفق گم شد سحر در قشر تاریکی
ز چشم کور چون رنجد همای زندگانیها
زمان پیچید در جانم شکست آئینۀ چشمم
که شاید بگسلد هالو ز عهد کامرانهیا
گسستم جامه ها بر تن نشد یک نکته ای روشن
کجا ساکن شود لختی بساط کاروانیها
۲۴۶
درهای چمنزاران بگشا به رهِ یاران
شاید که صبا آرد بوی خوش گلزاران
بشکن قفس ما را در گلشن گلکاران
شاید که رسد رازی از طبلۀ عطاران
شاید ز قضا خواند اهنگ ِ بهاران را
مرغی به سحرگاهان از معبد بیداران
شاید هوسی عاصی از عهد جوانیها
چون سایه برد ما را تا درگه خمّاران
شاید نفس گرمی در کوچۀ می نوشان
آلوده کند رنگین دستار ریاکاران
گویند هزارگاهی از خنده دل شادان
آزینه زگل بینی رخسار سپیداران
بگذار که بشکافیم در ظلمت دل راهی
راهی که شود بابی از باب چمنزاران
شاید من و تو روزی بر بام بلندیها
غم در رگ دلهامان همرنگ شود باران
شاید که من و هالو در رقص صنوبرها
آوای رهای ما گلبرگ کند خاران
ای آیت زیبای در دشت شکیبائی
آخر غزلی خوانیم از جلوه دلداران
۲۴۷
گرچه در کنج لب ِ تو آیت ها بود
آنچه در پرده نهان داشت حکایت ها بود
به تبسم بگشا سیطرۀ عالم غیب
که بیغما ببرد آنچه درایت ها بود
منزل ماست درون صدفی از گل ناز
تا که در غمزۀ ناز تو رضایت ها بود
در شفق مژده شادیست که در محضر ِ دوست
نیست جای گله و وقت شکایت ها بود
طرفه آهی که فرو ریخت در اعماق سحر
از من و حسن تو تا عرش روایت ها بود
آنچه از هالۀ زلفت چو صبا می بردم
بر من خسته گذر باز عنایت ها بود
شوکت ِ پیرهن از نقد ِ جوانی چه گزید
که در امروز طلبکار رعایت ها بود
بتماشای تو آن به که دل آید بمیان
که نه با صد نظر و چشم کفایت ها بود
گوشه چشمی که به هالو شدی از روز ازل
چشم بد دور که پیوسته سعایت ها بود
۲۴۸
خوش از آن روز که پرواز بجائی بکنیم
معبدی سبز بیابیم و دعائی بکنیم
از روال سخن پیر جهاندیده نظر
راه گلزار بجوئیم و صفای بکنیم
محضر دوست که در فاصلۀ همت ماست
طی آن با قدم صبر رجائی بکنیم
دستها از غم آلودگی بود و نبود
پاکتر از شفق صبح همائی بکنیم
تا چنین نعمت جنّت به دعائی بخشند
چاره بر عارضۀ اهل ریائی بکنیم
گر خدای دل شیدا عدنی بگشاید
ما در آن بارگه داد ثنائی بکنیم
در کنار صنمی شهره به شیرین سخنی
خود رها در هوس اوج رهائی بکنیم
ای دل از جام محبت زسراپردۀ خوش
در ره یا ر بیافشان که صبا بکنیم
یادی از خاطر هالو مکن امروز که نیست
فرصتی تا که در آن چون چرائی بکنیم
۲۴۹
ای که در محفل گل شور و نوائی داری
با خبر باش که تا عرش سرائی داری
عقده ها بشکن و آزاده از این دام و قفس
تا بها دار شود آنچنه سزائی داری
در دل سرد زدی آتشی از هالۀ گل
تا بدانی که در آن خانه چه هائی داری
خلوت نیمه شب و عطرۀ گل ، عرصه خاک
این زمانیست که در عمر بهائی داری
جام اگر میطلبی از می گلگونۀ گل
خرقه آذینه کن ار کهنه قبائی داری
آسمان قول همائی به گدائی ندهد
گرچنین باور بیمار ز جائی داری
رنگ زیبای گل از روی تو در خاطر ماست
خاطر شاد کجا خاطر مائی داری
بینگاهت همه جا کوی محبّت خالیست
بگسل از عارضه گر گاه رضائی
گر پیامی بکلامی نشود یا قدمی
زلف بگشا که بها دار صبائی داری
اگر که هالو بدهی دل بصفای گل سرخ
دل قوی دار که پیوسته رجائی داری
بر سر غنچۀ خندان نزد عاقل چنگ
گرچه از خون دل خویش جزائی داری
۲۵۰
باز رواج میشود چتر گل از بهار ها
باز بنفشه می دمد بر لب جویبارها
شور حیات میخلد در رگ سبزه موبمو
غنچۀ گل سبوکش ِ سلسلۀ تبارها
لطف هوا سحرگهان روح نشاط میدهد
موج نسیم میبرد از دل و جان غبارها
باز فضای صبحدم چنگ و چغانه میزند
تا که زدل رها شود همهه نقارها
باز نوای عاشقی همره باد سرکشد
شوق وصال گلرخان غایت بیقرار ها
عقدۀ جان آدمی بشکند از جمال گل
بادۀ بی ریای کل مست کند خمارها
باز جوانه میزند از بن تاک تو بتو
شاخه کهنه میرود در دل سرخ نارها
باز خزانه میکند خاک سیه بقای گل
باز به باد میرود برگه گل هزارها
از دل ِ سرد چشمه ها رنگ برنگ میرسد
رنگ زمین و آسمان در گذر از مدارها
مخزن جان آدمی خاطر گل بهاره شد
گوهر این خزانه را خوارمکن خارها
ای دل غافل حزین قصه مگو از آن و این
فاش بگو به این و آن باور نو بهار ها
۲۵۱
راه رسم روزگاران خود شود افسانه ای
آنچه با ما داشت روزی محفل مستانه ای
عطر یاس و یاسمن بود و نوای چنگ و عود
وادی غربت چرا بیراهۀ بیگانه ای
شوق فریاد رها در کنج دل خاموش شد
زانکه مرغان سحر گشتند صید دانه ای
یارب این افسرده گان را روح شیدائی نما
تا که قالب بشکند از روی جان جانانه ای
دست و داس و خرمن گل ، کینه توزان چشم کور
میبرد گلزار ما در هالۀ ویرانه ای
نوبهاران رفت و ما را لحظه ها در هم شکست
دلبری دانا کجا تا پر کند پیمانه ای
ما و فردائی دگر در بزم گلهای دگر
روز وصل عاشقان گویا شود پروانه ای
گاه بحث آرزو عریان نما اندیشه را
تا که هر گلواژه ای عریان عریانه ای
باور هالو دگرگون گر شود معذور دار
عاقل از افسون رود دنبال هر دیوانه ای
در دیار آشنائی ، غنچه ها رنگینترند
چتر گل آسان شود اسطورۀ میخانه ای
۲۵۲
قرار این دل شوریده در قرار تو باد
رضای جان فرومانده در کنار تو باد
نوای نغمۀ جانسوز در سراچۀ دل
بشوقِ لحظۀ دیدار ِ انتظار تو باد
رواق سبزه و گل نیست خرّم و شاداب
که بطن سبزه و گل خرّم از جوار تو بادٍ
به هربهار بفتوای آسمان همه سال
هزار غنچۀ گل پابپا نثار تو باد
توان هستی عالم بدیدۀ بادهمه
که لحظه ای بتماشای گلعذار تو باد
صنم نبودی و بتخانه نیست جای ملک
اگر چه کعبه عشاق بیشمار تو باد
درون ظلمت هستی چه میرود بر ما
زدر درا که دلی شاد از نگار تو باد
زآب دیده چه شوید غبار دل هالو
که شور و شادی ما راز انحصار تو باد
۲۵۳
من شاهکار فوق ملائک به همتم
آنجا که عزم ِ چاره شود غرق رحمتم
شوق ِ دیار ِ دوست به هر کس نمی دهند
آن آتشی که شعله زند شمع فرصتم
سرو مرا به باغ تماشا چه میبرند
آنجا که کور مایه در انبوه حیرتم
گر خاک راه ماست کنون گل هزارها
شرمنده از جمال گل و پای غفلتم
من پاسدار ِ حسن ِ شقایق شدم که او
در جلوه بی نیاز و من از نسل زحمتم
گر این قدح ز چشم تو لبریز میکنم
فارغ ز دور باده و احسان و نعمتم
ای گل بخوان حدیث جوانی ز هر نسیم
این هرزه گرد و خاک کند گنج دولتم
در جستجوی معبد و رویت به هر طریق
هر سبزه قصه ایست ز فرجام ِ مهلتم
هالو به دیرگاه به مقصد نمی رسی
ای همسفر بگو حکایت ِ پایان ِ مدتم
فریاد دل که شکوه ز تقدیر میکند
از طول راه و تشنه ز جام ِ محبتم
۲۵۴
من از این دیر کهنسال ، سبا را نظری
گو که از کوی محبت برسد شانه سری
کوی دلدار به قافست و خطر گام بگام
چشم بد دور اگر ره ببرد رهگذری
دل دیوانه بجوئید که در مکتب عقل
هیچ عاقل نرود شاد بسوی خطری
گل به هشدار تو ای بلبل شیرین دهنان
عطرها کرد رها عرصۀ هر بوم و بری
بهر دیدار تو در پهنۀ عالم همه جا
تاول از پای نشد پاک سحر تا سحری
نفس سبزه و گل گرچه نهان از نظرست
در کتاب ِ سفر عشق هزاران خبری
سرّ چشمان تو گفتند بصد عشوه و ناز
قصّه ها رفت و نشد فاش یکی از دگری
گل رخسار تو افتاد ز باغ ملکوت
گل شادی که نهان داشت صفات شرری
شوق ِ پرواز درون دلِ مرغ سحرست
نقطۀ اوج خیال من ِ بی بال و پری
درگۀ شاد شقایق دو سه روزی باز ست
بشنو از راز نهانش ز صبا مختصری
در صلاح دل هالو نزند چنگِ امید
تا که در کوی محبّت باز دری
۲۵۵
به باغ عمر نظر کن که سبز زنگاریست
هزار شاخۀ گل ارمغان اجباریست
بخنده خنده بها ده به هر نفس هر روز
که روح شاد تو در عمق جان ما جاریست
زبوی زلف تو آکنده شد نسیم شمال
به طیرۀ باد صبا هرزگرد ناچاریست
بریز جام می از شوق دیدگان بر خاک
که مست بادۀ ما هرچه هست هشیاریست
درون خاطر ما گل تداعی از رخ توست
به چشم بسته نگر خاطری که گلزاریست
نگه به حال شقایق رضای باور ماست
وگرنه آینه در پرده های اسراریست
چون نو عروس چمن لب گشا ز سّر درون
هرآنچه آینه گوید زهر خطا عاریست
رواق عافیت از عاقبت مجو هالو
که نقطه ، نقطۀ دوران عمر پرگاریست
بشوق باغ و گلستان نظر دریغ مدار
که هر آنچه آمد و آید نه امر مختاریست
۲۵۶
به هر مکان که توبااشی رها رود نظرم
مگو غبار رهت نیست سرمۀ بصرم
شکوه معبد و محراب و خانقه چه شود
در آن سفینه که یاد تو باد همسفرم
ز سحر خیل ریائی امان چه چاره کنم
که رنگ تیره زند بر سپیدی سحرم
ز راز ها ی دل مرغ شب حکایت کن
از آن عذاب که من میکشم ز چشم ترم
نظام گنبد عالی کجا و غمزۀ چشم
که کس ز مرز نظامش نمی دهد خبرم
ز سازهای خداوند ای کریم مخواه
که حسرت می صافی برم ز بوم برم
هزار شیوه پرواز نو بنو چه ثمر
اگر به ساحت چشمت مباد بال و پرم
مرید درگه آن پیر عافیت بینم
که بر رجای دگر داد فرصت دگرم
به سر پناهی هالو نظر دریغ مدار
که در پناه تو دادند جای بی خطرم
۲۵۷
من سایه وار بر لب دیوار رحمتم
از تشنگان بادۀ جام ِ محبتم
سنگین اگر چه به کوچۀ مهتاب می روم
از چشم کور نیست که از ضعف همتم
گلهای آرزو که بیغما روبوده اند
بس چهره میشوند به فردای رویتم
این شمع لایزال فروزان ندیده اند
اندیشه را که درس دهد درس حکمتم
چشم و دلم رمید مگر از مسیر عقل
آندم که باختم شفق ِ صبحِ دولتم
ترسان اگر به اوج صنوبر خزیده ام
از ترس چهره نیست که از ترس سیرتم
معیار به رسم حقیقت نمی خرند
آنها به تخت عاج و من آماج ِ حیرتم
افسوس اگر به معبد باور نمی رسم
مفتون به کار شعبده بازان ِ قدرتم
شاید قرین شود به هوای فرشتگان
از خلسۀ دعای شب و عمق خلوتم
هالو بهار رفت و بهاران گذشت و من
چونان حباب بر لب ِ گردابِ حسرتم
بر خیز و پاک کن قدح بی ستاره ام
شاید که پر شود ز می صاف ِ قسمتم
۲۵۸
چون مست باده شدی یاد ما مبر از یاد
به عشق ما نتوان گفت امر بی بنیاد
بدان کرشمه که بردی هزار دیده و دل
بگو حکایت و آن درس ومکتبِ استاد
ز بارگاه تو هر کس گرفت خلعت ناز
دگر بکوی زراندوز چون شود ارشاد
قسم به ساحری چشم عالم افروزت
که نیست در پس اشکم نشانه فریاد
بهار آمد و بگذشت از بلاد سکوت
نبرد محور جانم به کوچۀ دلشاد
زکارگاه جهان آنچه گشت قسمت ما
نظر به شوکت یارست و معبد میعاد
اگر به کلبۀ هالو بها دهی نظری
خرابه ای بشود بهتر از دو صد آباد
به راز ِ خلوت او کس نمی شود واقف
مگر کسی که به معراج عشق شد آزاد
۲۵۹
تو اسیر بی پناهی مده وعدۀ پناهی
زفروغ ِ روی زیبا بنواز هر نگاهی
بدیار آشنائی به کرم شود سلامی
به ثنای شهریاران ندهند قصر شاهی
ز مراد کبریائی دل اگر گُهر شود به
که به کوی بی مرادی نخرند جان بکاهی
من و دشت آرزوها چه کنم رضای جانان
که نظام ِ نارضائی به نفس زند تباهی
بگذار تا وجودم ز تو باد نور و گرما
که هزار شمع سوزان ندهد دمای آهی
دل همنشین ساقی نرود به هر دیاری
نه سریر شهریاری نه رواق خانقاهی
شب وصل کوته آمد شب هجر فوق یلدا
ندهند دادِ هر یک به طریق دادگاهی
ز صراحی جوانی می پاک گیر و شادی
که نسیم باز خواهی نوزد به عذرخواهی
تو غمزۀ روبودی دل آشنای هالو
مبر این دفینه هرگز به کمین زمان ِ واهی
بسرای همگنان به گه و گاه شادمانی
که نوای شاد ما هم برسد به گاو ماهی
۲۶۰
گر که از حلقۀ زلفت بدر آید نظری
جز به محراب لبت نیست مجال گذری
بر در میکده و دیر بعمری همه سال
بس نشستند و نجستند در آخر خبری
زاهد از ذکر دعا گوید و میخواره ز می
بی نوائی که نه آگاه ز حال دگری
قصۀ عشوۀ گل ، را ز صنوبر بشنو
که بهر برگ برقص است ز شوق ثمری
جان ما بسته به قهر ست و محبت نزدیک
طی این فاصله سهلست به صبر و ظفری
غنچه ها گل شد و گل رفت و گلستان خاموش
وه که بابی نگشودیم بروی سحری
نغمۀ مرغ چمن سبز کند خاطر ما
تا که گلدانه بکاریم به هر بوم و بری
کوس بد مستی هالو که به هر بام زدند
آنکه زان باده بجامست چه جای حذری
۲۶۱
گنه ز چشم خمار تو آشکارا نیست
برآن به خیمه جان هرچه هست پیدا نیست
زچشم ناز تو ای نازنین ستارۀ ناز
هزار ناز کشیدیم و باز گویا نیست
بزیر چتر نگاهت به وسعت پرواز
هر آنچه لایق ِ ذوق تو نیست
خیال دیدن روی تو داشت نرگس مست
خجل زدیده که بر روی ماه بینا نیست
عجب که حاصل این روزگار بیم و امید
که در رضایت ناز تو نازنینا نیست
بگو حکایت شیرین زلایه های زمان
که مرگ ِ غنچه بمعنای مرگ دنیا نیست
چو وصف حسن ِ تو افتاد در خزانۀ دل
دگر لطافت گل مرز بهترینها نیست
درون خاطر هالو چه نقش زد تقدیر
که بی فروغ رخت روز به از یلدا نیست
۲۶۲
قدم در گلسرای گل که آسانست و رویائی
هزاران چشم میباید به روی گل تماشائی
بزیر ِ چرخ ِ مینائی شکفتنهاست اجباری
که اندر پرده ها بافند تار و پود زیبائی
سر تعظیم خم باید به پای غنچه ای خندان
که پیدا می شود روزی به راز و رمز ایمائی
درون خاطر آدم چه ارجی داشت ان جنّت
که در گل گشت ِ آن سامان خطا خوانند پویائی
سر و ذلفش به صد شانه چه سازد دست مشاطه
که در آن رخنه ها سازد صبا با خوی نعیمائی
خراباتی دگر باید و یا آئینه ای دیگر
که او هر غمزۀ چشمش برون سازد معمائی
بکوی دلبرِ ماهم گذر گر میکنی روزی
غزلهای رها گوئی رها از سوز شیدائی
در این دنیای اسراری کجا شد راه گلزاری
مگر خاطر تهی گردد ز هر آلام ِ دنیائی
بخوان هالو حدیث از گل ، گل ِ گلزار دلشادی
که آسانتر کجا خوانی چنین اسرار پیدائی
۲۶۳
دل من سودۀ عشق است به هر بوم و بری
می رسد گر که صبائی ز تو آرد خبری
روزن چشم گشودیم در انبوه جمال
دگر آسان نشود باز بروی دگری
گر حریفان همه جمعند که خونریز شوند
تا که ایمن به پناهیم چه باک از خطری
دل ما عرصۀ کوه ست فراتر از طور
گو که از هاله رویت برباید شرری
در گذرگاه زمانم چه شود راه گشا
تا که بر عارض رویت نگشایم نظری
خدمت پیر و جوان کردم و پرسان همه جا
تا که در پهنۀ عالم ز تو جویم اثری
لذّت صبح بهاران نشود خاطره ساز
گر به گوشی نرسد نالۀ مرغ سحری
روح شادان ببری در حرم ِ خاطره ها
گر تو را خاطر هالو ست به زیر و زبری
۲۶۴
مائیم و یک نفس ز هوای فرشتگان
باشد که لب بخنده دهد شرح ِ درد را
باشد که هاله ای به بلندای آفتاب
با برگِ گل ز چهره برد رنگ زرد را
باشد که روحِ شاد ِ صنوبر به هر نفس
بیرون کند غبار ِ دل ِ دردمند را
باشد که مرحمی ز طبیبی مسیحوار
بخشد دمای گرم ِ نفس های سرد را
این جا چه معبدیست که خاطر برد مدام
دست ِ دعا و دودِ برآتش سپند را
درهای بسته باز شود با نماز عشق
آنجا که نیست چارۀ ، دیگر گزند را
ما را بخوان به کوی محّبت سرای عشق
کآنجا به خدمتیم شه و مستمند را
برخیز و گل به دسته بیاور که آن عزیز
دیگر گسست از من و ما قید و بند را
ما سرخوشیم در این بازی فلک
اسباب رحمتیم به هر چون و چند را
تقدیم به همۀ پرستاران بخصوص پیرایه عزیزم ۱۳۸۹
۲۶۵
بر همگان زندگی افسانه بود
یک نفس از نفخۀ پیمانه بود
پای در این محفل مستانگان
درک ِ نهانخانۀ میخانه بود
این همه دلها که به یغما برند
با گلِ لبخندۀ جانانه بود
صورت زیبا و غم انتظار
خندۀ پایانی پروانه بود
راز دل ِ آدم و حوّا هنوز
راز شکوفائی یک دانه بود
روح من از گلشن آزادگی
با قفس عاریه بیگانه بود
مشگل ما باور مهتاب نیست
باور خورشید که دردانه بود
ما حصل ِ قصۀ این زندگی
وعدۀ گلزاری پایانه بود
قصۀ تقدیر ز هالو نبود
در شعف ِ عاقل و دیوانه بود
۲۶۶
دوشم به یاد روی تو یکدانگی گذشت
ایام و شاد و دورۀ فرزانگی گذشت
گوئی هزار پردۀ رنگین نخنما
با یک اشاره از سرِ دیوانگی گذشت
فریاد روزگار جوانی ز سوز عشق
دود اتشی ، که ز ویرانگی گذشت
شوق دیار دوست به پهنای آسمان
پرواز جان به شوکت ِ افسانگی گذشت
آن محفلی که بادۀ وصلش بکام بود
آخر گسست و مستی و مستانگی گذشت
آهنگ ِ شاد و چهرۀ زیبای آشنا
چونان نسیم از در بیگانگی گذشت
آن های و هوی بودن ِ سودای کامیاب
اندر سکوت ِ خاطر پروانگی گذشت
آن ساغر که هدیه شدی از مقام غیب
چون سایه ای ز ساحت میخانگی گذشت
هالو دریغ ، عمر پشیزی نمی خرند
آنجا که چاره از کفِ درمانگی گذشت
۲۶۷
ای دل از پرده بورن گر نشود رخساری
هیچ قلبی نشد در طلبِ دلداری
هیچ عشقی نشود شهره در آفاق جهان
هیچ رسوا نشود چهره به هر بازاری
قطره اشکی که چکید از ورق گل بر خاک
شد شرر بر نفس ِ مرغک شب بیداری
خطی از هالۀ زلف سخن شوخ نگاه
چه شود در کف ِ ما سیطرۀ هشیاری
ای دل از ….. دونان مدد از نوح طلب
گرچه طوفان شکند زورق ما ناچاری
آنکه از غمزۀ ساقی نشود آگه و مست
عاقبت بنده شود ، بندۀ هر خمّاری
عقل بیمایه به دوران کهن باید برد
گر که از محفل ِ جانان نبرد اسراری
سحر و افسون ننوشتند به سمای بتان
دل ما رفت در این بارقه ها اجباری
گو به هالو چه توان کرد در این فصل شباب
نیست ما را اثری از گل و مُل آثاری
ای که از سینه بسی خاطر زیبا بلب است
جان نثار ِ تو اگر فرصت ما میداری
۲۶۸
ای آیت زیبائی برگو که چه میدانی
از دفنِ سحرگاهان در هالۀ ظلمانی
برگو که چه میدانی از کشتۀ فردامان
کامروز بغارت شد با شیوه شیطانی
برگو که چه میدانی از آفت بیداری
کورانه روان گشتن در عالم نورانی
اندر گذر طوفان هر کاخ شود ویران
هر دل نشود ویران در بستر طوفانی
در عرصۀ این بستان امّید نمی روید
گویند که نازل شد شورآبۀ بارانی
از بانگ رسای ما که از معبد جان خیزد
هرگز نشود نجوا در گوش ِ سلیمانی
از باور هر هالو بر باد رود هرسو
پروانۀ این سامان در اوج پریشانی
بر سر در این ایوان با خط ازل خوانی
عاقل نشود غافل از رخنۀ ویرانی
۲۶۹
روزنی گر که شود باز به سوی سحری
چشمِ دل باز شود ، باز ، ز نور بصری
سحر از رحلت شب خیزد و نور از پی آن
خوش از آن نور که بیدار کند خفته سری
کوس پرواز زند عاشق دیوانۀ گل
گر چه از خار دژم رنجه کند بال و پری
شوق دیدار گل از دیدۀ بلبل بنگر
که به صد جلوه خبر داشت ز دور قمری
من و تو خسته روانیم ز اعماق ِ نهان
رانده گانی که ره آورد قضا و قدری
من و تو درس ِ شکفتن ز حریم گل سرخ
فتنه ها رفت و نشد باز چنان بسته دری
حال این درگه و ایوان مبر از کوی خموش
راز هر عارضه پرسند ز صاحبنظری
اندر این کنگرۀ چرخ ِ روال ِ شب و روز
فرصتی نیست که امداد کند همسفری
زان همه پیچ و خم ِ بارقۀ بود و نبود
گو که هالو چه کند گر نشود رهگذری
۲۷۰
بشنو ای دل که قضا رفت و قدر نازل شد
رونق جام می و خلوتِ گل زائل شد
وعده عافیت از روز ازل بود ولیک
آیتی کز شرر آتش ِ کین غافل شد
آنکه بر مسند دولت سخنی داشت بکام
عاقبت در حرم پاک خرد باطل شد
قطره ای اشک که بر تارک مژگان لغزید
در بیانِ خبر از گوشۀ دل نائل شد
آنکه در باغ ِ گل آئینۀ فردا می ساخت
در رکاب ِ سفر باد صبا کامل شد
رازی از گمشدن حلقۀ پویا امروز
در دیار هوسِ خاطره ها واصل شد
محکِ مردمک چشم که صاحب نظرست
از نگون بخنی ما عنصر ناقابل شد
زخمه بر تار شکست و غم هالو در دل
گفته آمد که صفا رفت و قدر هائل شد
دل ما راه خطا رفت و به تنبیه خطا
به فدای دل ثابت قدمان مایل شد
۲۷۱
از درد ِ دل ساقی هرگز نبرد بوئی
مستانه نمی گرید مست از ره دلجوئی
در وقت ِ خطر خاموش از عرصۀ بستانها
پرواز کند ترسان مرغان فراگوئی
ای آیت زیبائی مهتاب چه میجوید
اسطورۀ هستی را در چنبرۀ روئی
دلدار بنا باید محراب ِ محبت را
بیگانه چه میسازد ، از های کند هوئی
در سر در این ایوان نام من و ما گم شد
دیگر نشود فردا یاد از خم ابروئی
دریای غم ما را در قطره کند آهی
گر از سر و زلف او در چشم خلد موئی
از رنج ِ دل هالو پروانه چه میداند
در وقت سحرگاهان آگاه شود کوئی
ما بندۀ خوشخوئیم ، خوشباورِ خوشنامی
بر ما نشود غائب اندیشه گیسوئی
272
از کوی ما بکوی محبت گذر نبود
گر بود آشنای ره و همسفر نبود
اینجا مگر به حکمت جا دو سرشته اند
کانجا رواق چشم بنور بصر نبود
گوئی که عقده های کهن سر گشوده بود
از این قفس که باد بوی سحر نبود
بانگ نفس که مظهر عیش و حیات ماست
شاید در عالمست که دور قمر نبود
آنان که کاخ سرو و صنوبر ربوده اند
دیگر زکوخ و وادی عسرت خبر نبود
من خوشه چین دشت محبت شدم دریغ
خبر خوشه های خشم در این بوم و بر نبود
از بزم باغ و جلوه ی گل ، رونق بهار
از صد هزار دیده یک منتظر نبود
هالو غریبه اند در این جمع چهره ها
در قعر کام خویش نظر بر خطر نبود
گنج درون زقالب تن گر عیان شود
آنگه مجال کار بهر خیره سر نبود
273
اساس کهنه و نو هرچه هست تکرار یست
شکوه قافله در چرخه های پرگار یست
حیات آتش طورست در زلالی نور
که فارغ از من و تو در حریم ما جاریست
بهار معبر سبز ست و گل ترانه ی خاک
خمار چشم ره آورد وهم دلداریست
کنون که عطر گل آمیخت با شواهد دل
رجا ی شوکت هر نوبهار اجباریست
بنوش باده ی گل در حلاوت پرواز
نظر بر آینه ها بازتاب بیداریست
نگون بزم بهاران گذشت و سبزه و گل
همای دیده ما در مظان دشواریست
سفر بدامن این دشت و قلّه های بلند
حماسه ی گذر از هفت خوان ناچار یست
اگر چه دشت به پهنای آسمان سبزست
ولی بخاطر ما سبز ، سبز زنگاریست
هزار آینه در کینه ها شکست و هنوز
نگاه ما بسرا پرده های تاتاریست
ملامت من و هالو اصالتی ندهد
بدان پدیده که در قالب ریا کاریست
274
مرا ببر بسحرگاه آشنا ئیها
که چشم پاره کند قید نارسائیها
مرا به محفل جانان ببر سراب خیال
که عقده ای نشود باز در جدا ئیها
مرا مبر ز در یقای روز گار کهن
که نیست معبر کون و مکان رهائیها
به مکتب ازلم بر که درس اول آن
نظر به سبزه و گل بود و بی ریائیها
شقایقی که در آن روح مصلحت جاریست
زداغ دل بخموشی سخن سرائیها
درون حجله ی باران هر آنچه گشت عیان
هزار پرده ی رنگست و روشنائیها
بکوچه باغ محبت ز دولت گلسرخ
مده به خار و خس امکان خود نمائیها
ز آرمان تجلَی بگفته ی هالو
مرو بدامن فردای بی رجائیها
ببوس حنجره ی مرغ شب که در دل شب
نوای شاد کند باب آشنائیها
275
ما شمع دل در آتش هجران گداختیم
در سینه کاخ از دل ویرانه ساختیم
بر درب کاخ رمز تولَا زدیم و بس
سرَی بروی رخنه ی بیگانه ساختیم
در کار کاخ گر رمقی ماند یا توان
وجهی از او بسا حت افسانه ساختیم
گفتند عارفان که جمال پری وشان
معنا زچشم عاقل و دیوانه ساختیم
محراب پاک و معبد زیبا سحر مجو
در اشک شمع معبد پروانه ساختیم
پرواز دل بکوی محبت عجب مکن
معراج کام از لب جانانه ساختیم
ما را ز دل بکلبه هالو نمی بریم
آنرا درون گوهر یکدانه ساختیم
اندر حصار گل سخن از خود شکستن است
ما در حریم خویش ز غم خانه ساختیم
276
باز دیدم سفر ِ دور و دراز آمدنست
در سرابی که عجب ساخت مجاز آمدنت
باز پرواز شدم غرق در اوهام و خیال
باز دیدم بخدا شوکت باز آمدنت
باز پروانه شدم در گذر از فاصله ها
باز خواندم غزلِ راز و نیاز آمدنت
من و دلدادگی و قسمت روز ازلی
گو چه حاجت که برد ناز زناز آمدنت
غم و گنجینه آنهم ببرد موج ِ نسیم
روح شید ا شود از روحنواز آمدنت
شادمانی که شود فاش بصورت چه ثمر
که شود فاش بسوز و بگداز آمدنت
گفتم این بار گران چیست که آسان نشود
گفته آمد که بصبرست ایاز آمدنت
این معما بصد عاقل نشود طرح جواب
تا که عریان نشود راز براز آمدنت
سعی من نقطه ای نوریست که بی عزم و عمل
آفتابی نشود گو ز حجاز آمدنت
قطره اشکی که چکد از رخ هالو بر خاک
گل و گلزار کند معبر باز آمدنت
277
باز شب شد و دل شوریده به غوغا آمد
ظلمت شب به عزاب من ِ شیدا آمد
قصَه ی عهد جوانی نفسی از ملکوت
دل دیوانه رها دید بسودا آمد
دیده بر پرده ی پندار زما ن میکاوید
پرده ها رفت و زمان رفت و دریغا آمد
نازنین ، چشم تو در وهم و یا خلسه ی خواب
مژده ای داشت که پرواز به رویا آمد
عطر ِ گلزار عجین در هوس باد صبا
بستری بر کرم ِ خواب مهیا آمد
در صلاح نظر ِ خاطرِ بازیگر دهر
آیتی بود که بر سینه و سیما آمد
خوشنوا نغمه ی رودست و سخاوت از خاک
گل به نو باوری ِ دیده ی بینا آمد
کهنه درها همه بازند ز اعصار و قرون
بر دل پیر بصد رنگ ز برنا آمد
طوق شادی مشکن در حرّم فاصله ها
ازنگه مائده ی عشق مهیا آمد
راز افسونگری و ساحری ِ پرتو ی چشم
جمع این هردو به یک جبهه معمّا آمد
بر دل ما بنما شعبده ی روز الست
تا بهالو برسد آنچه که بر ما آمد
278
آرزو مند نظر بر خم گیسوی توام
یا که افسون شده ی غمزه ی جادوی توام
گر مرادم به تجلی نرسد با کی نیست
من قضا و قدر ِ همسر و همسوی توام
تو غزلخوان بهاران که بشیرین دهنی
من بیان ِ غزل از لعل سخنگوی توام
وعده گاهت شفق صبح ، فراوانی گل
که در انبوه سحر در پی و پی جوی توام
بارگاه تودر اندیشه ی ما رویا ئیست
بنگر ای دوست من آئینه فرا روی توام
گر بدامانِ غم و شادی دل پابندم
تابع نقش جبین خفته در ابروی توام
همه در کوی پریشانی خود بیخبرند
که بتکرار ِ دعا معتکف کوی توام
گر که در حاشیه ی دهر مکانی دارم
آفتابی که من آرام ز نیروی توام
خبر از گوش فلک دور که در منزل دل
پرده دار حرّم صورت نیکوی توام
حاصل غفلت هالو بهوس فاش مکن
که در اعماق نظر مشعل ِ سوسو ی توام
279
بنگر که در ایوان فریاد نمی میرد
جان در کف این و آن آزاد نمی میرد
در جنگل با قیست اگر جانی
آوای چکاوک ها نا شاد نمی میرد
از نام و نشان ما ثبت است ز دورانها
بر برگ شقیایق ها ، بنیاد نمی میرد
از نعره طوفانها گمنام بهاران شد
در مجمع او شبها خرداد نمی میرد
با خشم رها کردند از باغ ِجنان ما را
از شاخه ی گل گویند همزاد نمی میرد
گر گلشن گلکاران خشکید در این سامان
گل آیت زیبایی ، از یاد نمی میرد
گر شادی می نوشان گم گشت در این ایوان
بنگر که بهر گاهی چون باد نمی میرد
در وادی خودکامی از نور شود خالی
بی قتل ، کم و بیشی جلاد نمی میرد
از کسوت این و آ ن هالو نبَرَد بویی
در حلقه ی انسانها شیاد نمی میرد
6-94
280
محبت جو که هر جان را جدایی جاودان دارد
در این گلزار ِ بی پایان بهشتی رایگان دارد
سحرگاهان که مرغ جان کند ترک دیار ما
بهرنگ و زهر کوئی مکان در لامکان دارد
فراوان چشم زیبا را نبیند دیده ی بینا
که راه و رسم این ایوان زبا ن در بی زبان دارد
بگو در منزل جانان سخن از مهربانی ها
که هر مرغ خوش آوازی خد ائی خوش بیان دارد
لبان تشنه ما را حوالت جویباران شد
بنازم چشم مستی را که نوش از نوش جان دارد
گلستان را درو کردن بغارت آسمان داند
که این گردونه گردان هزاران در میان دارد
ز دریای حقارت ساحلی ایمن نمی یابد
که گردابی ز خود کامی نهان در آرمان دارد
کتاب ِ اول ِ مکتب زبانی آشنا دارد
وگرنه خارج از مکتب برون از آستان دارد
غم دیرینه افزون شد به غمهای کنون هالو
که فردا را که میداند که جان اندر زمان دارد
نظام خاطر ما هم در گلشن نمی چرخد
که هر پروانه ی شیدا ز گلها داستان دارد
نظر بر جان فردا مان خدای آشنا داند
که از کَنه وجود ما نشانها از نشان دارد
7-94
281
بنازم ناز دلبر را که نازِ نازنین دارد
هزاران کمتر از وصفش کتاب ِ کاتبین دارد
به گِرد عارضش بنگر ثباتی را نمی جویی
که هر آن هاله ای زیبا به صدها آفرین دارد
ز خودکامی به بدنامی مران دوران عزّت را
که در هر حلقه ی زلفش گرفتاری عجین دارد
در این زیبا سرا گامی به آسانی نمی زیبد
که تا دروازه ی اصلی خطر ها در کمین دارد
زبانی از محبّت را سلامی گرم می باید
که گل هم در نهایت خارها در آستین دارد
بنازم شوق دیداری که سر از پا نپندارد
بنازم چشم مستی را که دنیایی نگین دارد
بنازم روح آرامی که با گفتار شیرینش
من و پروانه را با هم غباری کمترین دارد
بنازم آن شبق مو را که بر محراب سیمایش
هزاران چشم بینا را بدین آیت قرین دارد
بگو هالو نوای خوش که خوش گفتن خوشی آرد
که خوی خوش در این دنیا همای راستین دارد
8-94
282
در سرای من و دل محرم اسرار خوش است
لب ِ خندان و فراموشی پندار خوش است
نفسِ آدم ، نَفَس ِ باد صبا میطلبد
دیدن روی گل و چهره ی دلدار خوش است
غم ِ دیرینه رها گر نشود باکی نیست
فارغ از دغدغه ی شوم ریا کار خوش است
من و پروانه به درگاه سحر همسفریم
گو که محراب ِ گل و معبد گلزار خوش است
در شب ِ صبح رجا ، مرغک شیرین دهنی
خوش خبر بود که پیغام به منقار خوش است
من و دیدار ِ خوش و همدم شیرین دهنان
آرمانی که به هر محفل و معیار خوش است
تا که از کوی محبّت نرسد نام و نشان
شاخه ای گل به شفای دل بیمار خوش است
به صلاح ِ من و دل جز دل و من هیچ مجوی
آنچه بر ما برسد از غم و غمخوار خوش است
گفت هالو که در آئینه ی فردا بِنِگر
آنچه از باورِ خوش داشت به گفتار خوش است
8-94
283
دلا در گوشه جانم زمن درمان چه میخواهی
بگو با دیده و اشکم بصد فرمان چه میخواهی
درون سینه ی تنگم طپش های گران داری
بگو ای نازنین من ، مکن کتمان چه میخواهی
هزاران نغمه ی شادی زهر دشت و دمن جاری
در این دنیای نا پیدا سرانجامان چه میخواهی
دیار آسمانی ها فدای بزم جانان شد
زپرواز پرستوها سر و سامان چه میخواهی
افق ها در افق پیچید و گم از خاطر ما شد
در این بس کهنه دفترها کهن پیمان چه میخواهی
نفس اندر گلو خشکید و گه افتان و خیزان شد
تو ای نازک تر از موئی ز خود کامان چه میخواهی
دلا با خون خود پر کن سبوی خاطر ما را
که از پیمانه ی خالی به هر ایمان چه میخواهی
بهاران رفت و بازیگر فراوان زیر سر دارد
ز عهدِ سست بنیان و سیاه چشمان چه میخواهی
به فردائی ، گل و شادی به بار آید چه میدانی
در آن دنیای رویائی ز غمهامان چه میخواهی
ز دیده آب گل ریزد بدامان ِ سحر روزی
ز محراب ِ دعا هالو بگو درمان چه میخواهی
بطغیان نفس بشکن جهان بی جهانی را
تو ای جانان جانانم ز گمنامان چه میخواهی 4-95
284
دیدن روی تو گلزار جهانست هنوز
معبد روح من و عشق جوانست هنوز
از درِ دیر و خرابات به جائی نرسند
دیده بگشا که به هر پرده نهانست هنوز
گل و گلخانه در انبوه به هر رنگ و جمال
در بیان نگهت بسته زبانست هنوز
راز آن چشمه ی سیال که در بستر حُسن
در نگاه من و اوهام روان ست هنوز
زین همه نقش که در غمزه ی جادوی تو شد
راز آن شعبده مافوق بیان ست هنوز
دیدن معبد رویت ز زمانهای قدیم
در دل شاه و گدا بود و چنانست هنوز
کام و ناکام شدن نیست روا در سخنی
تا که آن بارقه در وهم و گمانست هنوز
داغ عشقت نه فقط بر دل هالو زد و بس
داغ رخسار شقایق همگانست هنوز
در بهین خانه ی ما فرصت جان این همه نیست
چشم درویش و توانگر نگران است هنوز
5-95
285
اشک چشمم به تماشای تو افزون شدنیست
از سر شوق وَ یا از دل پر خون ، شدنیست
تا تو در فاصله ها قافله سالارِ رهی
شانه بر زلف شب و خاطر مجنون ، شدنیست
رنگ رخسار تو را نقش امانت نزدند
رنگ در چهره ی گل هاله ی بیرون شدنیست
ما به افسانه شنیدیم ، خود افسانه شدیم
راه هر رهگذر از بوته ی افسون شدنیست
بلبل از عطر گل و برگه ی گل در عجب است
این عجایب همه از غنچه ی گلگون ، شدنیست
روزگاری نفسی بود و تو بودی و امید
همه رفتند و کنون شکوه ز مغبون شدنیست
سخن از دیر و خرابات به عصیان چه برند
گو که فرماندهی ی چرخه ی گردون شدنیست
گر که هالو نفسی لحظه دیدار نشد
اشک هجران همه جا از دل محزون شدنیست
گر که از بیم خزان گل نکند جلوه گری
در پس پرده نهان گشتن و مدفون شدنیست
6-95
286
گر که روزی خرقه ای آهنگ دینداری کند
عشق را آلوده در مرداب دیناری کند
گر که وصف گل فقط با یک بیان گویا شود
کهنه سدی بر مسیرِ موجِ پنداری کند
آفت گل غنچه را در بطن ویران می کند
باغبان را رنجه از اقدام گلکار ی کند
جرعه ای از جان ِ جانان گر ننوشد هوشیار
کسوت ظاهر برون از مرز دیداری کند
وصف زیبایی نگنجد در کلام این و آن
در درون مخزن ِ دل پرده برادری کند
موج هستی گر بجوشد در دل دیوانه ای
برگ زرد آرزو زان شعله زنگاری کند
شعله ی شمعی که گردد آفت پروانه ای
اشک را با غسل جان از دیده رخساری کند
شوق هستی هر زمان در بستر سبز چمن
عقده ها را بشکند ، دلدار ، دلداری کند
7-95
287
ما پریشان روزگاران را پریشانی چه باک
بی خدایان را خبر از قهر یزدانی چه باک
آنکه شد آواره از درک صلاح خویشتن
در گسستن از نظام روح انسانی چه باک
صوفی ِ وارسته ای فارغ به کنج خانقاه
از نظام بی روال ِ ظلم سلطانی چه باک
تار و پود هر صدف سازند دُرّی شاهوار
گر که غواصی بیاید دُرّ و مرجانی چه باک
خلعت ِ اندام آدم با محبّت فاخر ست
پیکر مِهر و صفا را سِتر و عریانی چه باک
در افق فردای ما نور است ، نوری از امید
گر سر آرد شام ما از رنگ ظلمانی چه باک
گرکه هر جان نقش خود جوید فقط در روزگار
مار دوشان بر قرار از فکر شیطانی چه باک
کاروانی تا به راه هست و نهایت هوشیار
هالو از دام و ددّ و ارواح پنهانی چه باک
7-95
288
آیتی در پس این پرده نهانست هنوز
جان ما همسفر ِ باد ِ خزانست هنوز
گُل ز تدبیر ازل خلعت عطاران شد
آنچه اندر نظر افتاد روانست هنوز
بر در ِ خانه ی درویش رضایت کافیست
ای بسا فتنه که در کاخ ِ شهانست هنوز
کهنه دیری که در آن صوت رهایی جاریست
سر پناه ِ من و پیران مُغانست هنوز
گر که ما در بدر از کوی محبّت شده ایم
گو هراز گاه چنین بود و چنانست هنوز
عارض ِ دلبر ما گرچه برافروخته بود
رنجه از درد نشد ، دردکشانست هنوز
عشق در سینه ی آدم نه بتقدیر زدند
گو که در گستره ی شرح و بیانست هنوز
درِ دروازه ی گل گر نکند باز نسیم
راز هر بسته دری ، وهم و گمانست هنوز
داغ رخسار شقایق نه بدست ِ من و توست
مانده این نقش ز آ غاز جهانست هنوز
هالو ، گر در خانه ی ما را نزند ضربه کسی
کهنه در کو، همه بی نام نشانست هنوز
8-95
289
آنکه زین خانه برون گشت بهاران همه برد
خاک بر فرق شقایق زد و آسان همه برد
در حصاری به بلندای زمان وسعت دل
جان بجام شفق افکند و بفرمان همه برد
آنکه چون مایه فرو رفت در اوهام و خیال
آنچه در وهم نگنجید بعُصیان همه برد
از نوای جرس آموخت مگر راه نهان
که دل و دین به نفس داد و شتابان همه برد
آنهمه شمع که در کنج دل افروخته بود
باد سردی زد و زندانی و زندان همه برد
داغ بر کون مکان رنجه در آغوش سحر
آنچه از شادی و غم داشت بدامان همه برد
آنکه در خاطر خود رسم محبّت میجست
خود محبّت بُد و زین خانه ی ویران همه برد
آنکه در خاطره ها بذر محبّت میکاشت
عاقبت بی خبر از پرده ی پنهان همه برد
دستی از پهنه ی اسرار ز دریای وجود
هر چه از دُرّ و گهر یافت فراوان همه برد
آنکه پیمانه ی او پر شد و سنگین و شکست
آنچه در سینه نهان داشت کماکان همه برد
گر به محراب گذرگاه تو هالو نرسید
آه پنهان به نهانخانه ی پیمان همه برد
8-95